این باران 50 سال است می‌بارد

در سالمرگ گلچین گیلانی رفته‌ایم سراغ تنها شعری که او را در حافظه جمعی‌مان ماندگار کرد؛ «باز باران»

این باران 50 سال است می‌بارد

از باران نوشته. بارانی كه در یكی از روزهای كودكی می‌بارد و حال خوشی دارد، حالی كه زیر سخاوت آسمان اغلب كودكان جهان تجربه‌اش می‌كنند. اما او كه از باران نوشته، اهل شهر باران است. در شهر رشت به دنیا آمده و روزهای كودكی اش آنقدر باران داشته که هر جای جهان هم باشد، باران برایش بشود پسكوچه‌های دوران كودكی‌اش. بشود گردش یك روز شیرین، خوب و دیرین، توی جنگل‌های گیلان..... می‌شود تا پایان شعر را با ریتمی شاد بی وقفه خواند و رفت به كتاب كلاس چهارم ابتدایی كه ما دهه شصتی‌ها وقتی كودكی ده ساله بودیم می‌خواندیمش و خودمان را زیر باران مثل راوی شاعر می‌دیدیم، كودكی ده ساله بودم، چست و چابك، نرم و نازك... شاید خیلی‌ها نام آقای شاعر را یادشان نمانده باشد، اما محال است این شعر از خاطرشان پاك شود و «باز باران» دیگر بخشی از حافظه شان نباشد. البته در ادبیات فارسی از گذشته تا همین امروز شعرهای بارانی بسیار داشته‌ایم، اما فضای كودكانه این شعر كه در آن نه خبری از نصیحت هست و نه بیان استعاری وقایع، شاید از فرط سادگی و روانی كلام تا این حد با ما و در ما مانده است.

از سبزه میدان تا پانتی ویل
با نام شاعری اش یعنی گلچین گیلانی می‌شناسیمش، نامش در اصل دكتر مجدالدین میرفخرایی بوده است. سال 1287 در محله سبزه میدان رشت به دنیا آمده و در تهران ادبیات و علوم تربیتی می‌خواند. بعدتر بورسیه می‌گیرد و در رشته پزشكی عمومی و تخصص در بیماری‌های سرزمین‌های گرمسیری فارغ‌التحصیل می‌شود. هر چند در لندن می‌ماند اما جالب است بدانید مشاور پزشكی سفارت ایران شده و تمام تلاش خود را برای كمك به ایرانیانی كه برای درمان راهی این كشور می‌شدند، به كار می‌گیرد. او در 29 آذر 1351 یعنی درست 47 سال پیش در چنین روزی در لندن می‌میرد و در گورستان پانتی ویل به خاك سپرده می‌شود.



شاعری منهای سیاست
گلچین هیچ وقت به چهره‌ای سیاسی بدل نمی‌شود، یك پزشك شاعر می‌ماند، آن هم شعرهایی كه در آنها می‌توان جغرافیای گیلان را به ظرافت و لطافت تماشا كرد. دوستی‌های مستمری با محمدعلی اسلامی ‌ندوشن، ‌صادق چوبك، هوشنگ ابتهاج، ‌محمد زهری، مسعود‌فرزاد، محمد مسعود و پرویز خانلری داشته و تمام عمر مشغول شعر و شغل خود به عنوان پزشك می‌ماند.
چندین دفتر شعر از او منتشر شده كه از میان آنها می‌توان به برگ، نهفته، مهر و كین و گلی برای تو
نام برد. اما اگر بگوییم گلچین گیلانی شاعری است كه با یك شعر خود این همه معروف شده است، اشتباه نكرده‌ایم.


نوشتن از رنج‌های روستاییان
آقای دكتر اما از كودكی و نوجوانی ذوق شاعری داشته و بسیار سروده است. در دوره دبستان نخستین اشعار خود را به روزنامه «صورت» در رشت می‌داد و چاپ می‌كردند و بعدتر هم از ۱۳۰۷ ش در مجله «ارمغان» به سردبیری وحید دستگردی و مجله‌های «روزگار نو»، «فروغ» و مجله سخن شعرهایش را منتشر كرده است. او اولین شاعر نوپردازی است كه شعرش به كتاب‌های دوره ابتدایی راه یافته.
یكی از این شعرهای زیبای گلچین گیلانی در روزگار نوجوانی «رنج روستاییان» است. شاعر نوجوان در این شعر، از زبان یك روستایی به درد و رنج و سختی و تیره بختی مردم روزگار می‌پردازد كه آغاز این شعر كودكانه چنین است: «ای گاو عزیز و باوفایم / ای یاور جمله كارهایم / ای نور دمیده، راحت دل / ای یار ضعیف و بینوایم / از توست كه زندگی نمایم ...»


 چرا «باز باران» هنوز با ماست؟
شعری ساده كه شعار نمی‌دهد، نصیحت نمی‌كند، اصلا می‌شود گفت حرف نمی‌زند و مدام فضاسازی می‌كند. فضاسازی‌هایی كه مخاطب را می‌برد به فضایی تصویری و رهایش می‌كند میان جنگلی بارانی كه حال خوشی دارد. روایتی كاملا ساده و عاطفی، بدون ایهام و پیچیدگی و صاف و زلال.
شعر باز باران برای اولین بار در مجله سخن منتشر شد و سپس به كتاب‌های درسی رسید. خیلی زود میان بچه‌ها جا باز كرد و از دهه 50 تا امروز بچه‌ها در مدرسه با ذوق و علاقه آن را می‌خوانند. از عمر این شعر در كتاب‌های درسی حدود پنج دهه می‌گذرد و هنوز هم همان شوق 50 سال پیش را در بچه‌ها برمی انگیزد و می‌شود خاطره‌ای كه با خود به فردا می‌برند، انگار كه گلچین گیلانی هنوز هم گوشه‌ای نشسته و با شوق برایشان می‌خواند: «بشنو از من كودك من  / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه روشن خواه تیره / هست زیبا هست زیبا هست زیبا.»


فراموش نمی‌شوند
تصویر چند درس به یادماندنی دوران ابتدایی را هم چیده‌ایم كنار هم. درس‌هایی كه كلی خاطره با آنها داریم. مثلا درسی كه مربوط به جبار باغچه‌بان بود به نام باغچه اطفال كه محمد صادق علیزاده دبیر گروه بارها این درس را به‌عنوان جریمه نوشته و دل خوشی از آن ندارد. صابر محمدی شاعر گروه هم عمری تدبر كرده در این‌كه در درس «یكی روبهی دید بی‌دست و پای» چه نوع روباهی مدنظر بوده، فاطمه شهدوست عضو سابق گروه فرهنگی و یك دهه هفتادی می‌گوید درس دو كاج را هی می‌خوانده و فكر می‌كرده كاجی كه از ریشه درآمده و افتاده، ادا درمی‌آورده است. ساناز قنبری با درس «صد دانه یاقوت» عاشق انار شده، می‌نشسته و دانه هایش را نگاه می‌كرده و دلش نمی‌آمده انار را بخورد. علی رستگار هم عمری درگیر بود كه ‌ای‌بابا این شوهر كوكب خانم كجا بود وقتی بنده خدا درگیر این همه مهمان ناخوانده شد؟ آذر مهاجر هم فكر می‌كرده وقتی بزرگ شود مثل كوكب خانم كدبانو می‌شود، البته به گفته خودش وقتی بزرگ شده، پشیمان شده و تغییر رویه داده است! البته ما كه دستپختش را خورده ایم می‌دانیم كوكب خانمی است برای خودش. شما هم حتما كلی تصور كودكانه از آن كتاب‌ها دارید، مثل من كه هنوز نگران گوسفندهای از دست رفته چوپان دروغگو هستم. طفلی گوسفندها...