حکیم و متکدیان در فرمانیه

حکیم و متکدیان در فرمانیه

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 حکیمی از یکی از کوچه‌های فرمانیه می‌گذشت. در وسط کوچه و در مقابل در یک خانه بزرگ و
اشرافی دو متکدی را که از آسیب‌های اجتماعی رنج می‌بردند دید که مشغول بگومگو و اختلاف‌نظر با یکدیگر بودند. حکیم به دو متکدی نزدیک شد تا علت اختلاف آنها را جویا شود.
آنها نخست به تصور این‌که حکیم نیز یک آسیب اجتماعی است به او فحش دادند و متذکر شدند که اختلاف آنها به وی ارتباطی ندارد اما وقتی متوجه شدند وی متکدی نیست و قصد ورود در کسب‌وکار آنها را ندارد، بلکه حکیمی باسواد است و با نیت رفع اختلاف سراغ آنها آمده از وی عذرخواهی کردند و به بیان موضوع اختلاف خود پرداختند. متکدی اول گفت: من زودتر در این خانه رسیدم اما همین‌که خواستم زنگ خانه را به صدا درآورم و از صاحبخانه تکدی‌گری کنم، ایشان سررسید و مانع کسب‌وکار من شد. در این هنگام متکدی دوم گفت: این کوچه داخل منطقه من است و ایشان حق ندارد از خانه‌ای که در منطقه متکدی دیگری واقع شده تکدی‌گری کند و باید فقط در منطقه خودش به کسب‌وکار بپردازد.
حکیم که مدت‌ها بود دل و دماغ نداشت و جمله قصاری نگفته بود، با شنیدن حرف‌های دو متکدی گفت: گدابه‌گدا، رحمت‌به‌خدا. متکدی اول پرسید: جمله‌ای که گفتی یعنی چه؟ حکیم گفت: یعنی حتی دو نفر گدا نیز حاضر نیستند دیگری حتی از سفره کس دیگر روزی بخورد اما رحمت به خداوند که به هردوی آنها روزی می‌دهد. دو متکدی با شنیدن این جمله قصار در فکر فرو رفتند اما پیش از آن‌که به نتیجه برسند در خانه بزرگ و اشرافی باز شد و صاحبخانه سوار بر یک خودروی شاسی‌بلند از خانه خارج شد و بدون آن‌که نگاهی به دو متکدی و حکیم بیندازد گازش را گرفت و دور شد. دو متکدی نیز که به نتیجه نرسیده بودند به تکدی‌گری از حکیم پرداختند و حکیم نیز که پول نقد همراه نداشت عذرخواهی کرد و به راه خود به سمت کامرانیه
ادامه داد.