پسربچه، دوچرخه، نگهبان و پسگردنیای که زده نشد
امید مهدینژاد طنزنویس
شخصی پس از سه سال که به پسرش قول خرید یک دوچرخه را داده بود، بالاخره موفق شد از یکی از فروشگاههای آنلاین برای وی دوچرخهای بخرد. هنگامی که فروشنده فروشگاه آنلاین دوچرخه را برای آنها آورد، شخص و پسرش داخل حیاط، بسته حاوی دوچرخه را باز کرده و متوجه شدند که چند قطعه آن را باید خودشان روی دوچرخه سوار کنند.
شخص نخست تمام قطعات را در کنار دوچرخه روی زمین چید و سپس به مطالعه دفترچه راهنمای دوچرخه پرداخت اما هرچه دفترچه را خواند، متوجه نشد که چگونه باید قطعات را روی دوچرخه سوار کند. سر در نیاوردن از دستورالعمل درجشده در دفترچه راهنمای دوچرخه و تکرار مداوم جمله بابا زودباش بابا زودباش از سوی پسر شخص که بیصبرانه منتظر بود تا با دوچرخه در حیاط بازی کند، شخص را عصبانی کرد و در نهایت دفترچه را به کناری انداخت و کنار دوچرخه روی زمین نشست. در این لحظه نگهبان ساختمان که از دور نظارهگر صحنه بود به شخص و پسرش نزدیک شد و گفت: اجازه میدهید کمک کنم؟
شخص گفت: بفرما. نگهبان نگاهی به قطعات کرد و بعد با مهارتی باورنکردنی طی چند دقیقه تمام قطعات را روی دوچرخه سوار کرد و دوچرخه کامل را تحویل پسربچه داد. پسربچه نیز بلافاصله سوار دوچرخه شد و به دوچرخهسواری در حیاط پرداخت. شخص پس از تشکر از نگهبان ساختمان گفت: یواشکی به دفترچه نگاه کردی؟ نگهبان گفت: آقا من سواد ندارم.
شخص گفت: واقعا؟ پس چطوری؟ نگهبان ساختمان گفت: آدمی که خواندن و نوشتن بلد نیست، لااقل باید فکرکردن را بلد باشد و با شخص خداحافظی کرد و به اتاقک نگهبانی برگشت.
شخص که ضایع شده بود نخست خواست با یک پسگردنی دقدلی خود را بر سر پسر خود خالی کند اما وقتی خنده و خوشحالی او از داشتن دوچرخه را مشاهده کرد تصمیم گرفت توی خودش بریزد. در نتیجه توی خودش ریخت و به تماشای بازی پسرش مشغول شد.
شخص نخست تمام قطعات را در کنار دوچرخه روی زمین چید و سپس به مطالعه دفترچه راهنمای دوچرخه پرداخت اما هرچه دفترچه را خواند، متوجه نشد که چگونه باید قطعات را روی دوچرخه سوار کند. سر در نیاوردن از دستورالعمل درجشده در دفترچه راهنمای دوچرخه و تکرار مداوم جمله بابا زودباش بابا زودباش از سوی پسر شخص که بیصبرانه منتظر بود تا با دوچرخه در حیاط بازی کند، شخص را عصبانی کرد و در نهایت دفترچه را به کناری انداخت و کنار دوچرخه روی زمین نشست. در این لحظه نگهبان ساختمان که از دور نظارهگر صحنه بود به شخص و پسرش نزدیک شد و گفت: اجازه میدهید کمک کنم؟
شخص گفت: بفرما. نگهبان نگاهی به قطعات کرد و بعد با مهارتی باورنکردنی طی چند دقیقه تمام قطعات را روی دوچرخه سوار کرد و دوچرخه کامل را تحویل پسربچه داد. پسربچه نیز بلافاصله سوار دوچرخه شد و به دوچرخهسواری در حیاط پرداخت. شخص پس از تشکر از نگهبان ساختمان گفت: یواشکی به دفترچه نگاه کردی؟ نگهبان گفت: آقا من سواد ندارم.
شخص گفت: واقعا؟ پس چطوری؟ نگهبان ساختمان گفت: آدمی که خواندن و نوشتن بلد نیست، لااقل باید فکرکردن را بلد باشد و با شخص خداحافظی کرد و به اتاقک نگهبانی برگشت.
شخص که ضایع شده بود نخست خواست با یک پسگردنی دقدلی خود را بر سر پسر خود خالی کند اما وقتی خنده و خوشحالی او از داشتن دوچرخه را مشاهده کرد تصمیم گرفت توی خودش بریزد. در نتیجه توی خودش ریخت و به تماشای بازی پسرش مشغول شد.