حکیم جالب و پرتوی آموزه‌های ناجالب

حکیم جالب و پرتوی آموزه‌های ناجالب

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در سال‌های پس از جنگ‌جهانی‌دوم در یکی از کشورهای بلوک‌شرق که در پرتوی آموزه‌های کمونیسم، مشغول بازسازی بنیان‌های خود بود، مردی که دستش به دهانش می‌رسید از پنجره خانه‌اش به خیابان نگاه کرد و در گوشه خیابان مردی را مشاهده کرد که دستش به دهانش نمی‌رسید و تا کمر در داخل سطل بزرگ زباله خم شده بود تا غذایی، چیزی پیدا کند. مردی که دستش به دهانش می‌رسید با خود گفت: چه خوب است که من دستم به دهانم می‌رسد. وی سپس پرده را کشید. مردی که دستش به دهانش نمی‌رسید پس از آنکه غذای نیم‌خورده‌ای پیدا کرد از سطل‌زباله بیرون آمد و به پارک رفت و روی چمن‌ها مشغول خوردن قضای نیم‌خورده شد. در این لحظه مرد معلولی که هردوپایش را از دست داده بود با عصا از کنارش گذشت. مردی که دستش به دهانش نمی‌رسید با خود گفت: چه خوب است که چهارستون بدنم سالم است و روی پای خودم راه می‌روم و باقی غذایش را خورد. چند چهارراه جلوتر، آمبولانسی که حاوی بیمار بود آژیرکشان از مقابل مرد معلول گذشت. مرد معلول با خود گفت: چه خوب است که کارم به بیمارستان نکشیده است و به ادامه راه پرداخت. آمبولانس وارد بیمارستان شد. پرستاران بیمار را روی برانکارد منتقل کردند و برانکارد را به سمت اتاق عمل بردند. در این لحظه بیمار جنازه‌ای را مشاهده کرد که کارکنان بیمارستان به سمت سردخانه می‌بردند و با خود گفت: چه خوب که هنوز زنده‌ام. در این لحظه حکیمی که در بخش پرتودرمانی بیمارستان شاغل بود به سمت دوربین آمد و در دوربین نگاه کرد و گفت: این آدمها هیچ‌کدام یکدیگر را نمی‌شناختند. پس طبیعی بود که این مرد بیمار نداند جنازه‌ای که دید جنازه مردی است که دستش به دهانش می‌رسید. بلی. او دقایقی بعد از آنکه پرده را کشید دچار سکته قلبی شد و درگذشت. حکیم سپس از آنجا که تحت سیطره پرتوی آموزه‌های کمونیستی بود از این داستان نتیجه قابل‌استفاده‌ای نگرفت و چیزی نیفزود و خاموش شد.