یک بغل پدر برگشت

روایتی از محمدمهدی همت، فرزند شهید همت درباره بازگشت پیکر مطهر سردار شهید رضا فرزانه به میهن

یک بغل پدر برگشت

شهید فرزانه، شش سال پیش در سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهر او در منطقه ماند و حالا پس از گذشت شش سال طی عملیات تفحص، پیکر شهدای مدافع حرم در سوریه کشف و هویت و از طریق آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی شد. سردار رضا فرزانه، متولد 1343 در تهران و فرمانده سابق لشکر 27محمد رسول‌ا... و فرمانده لشکر پیاده حضرت رسول صلی ا... علیه‌‌و‌آله بود و بعد از بازنشستگی در سپاه در ستاد مرکزی راهیان نور، فرماندهی قرارگاه مشترک راهیان نور و معاونت بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور را به عهده داشت که در روز 22بهمن 1394 در سوریه به شهادت رسید. شهید فرزانه که از جانبازان دفاع‌مقدس بود سه بار طی سال‌های 62 65 و 67 جنگ تحمیلی مجروح شد. او بعد از 40روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی است از محمدمهدی همت، فرزند شهید همت از مواجهه با پیکر شهید و دیدار با خانوانده شهید فرزانه.

تابوت را باز کردند تا بچه‌ها با پدرشان خداحافظی کنند، من کمی عقب‌تر ایستاده بودم که مزاحم یک مهمانی خانوادگی نباشم؛ خانواده‌ای که بعد از شش سال، دور هم جمع شده بودند.
روی پنجه پا بلند شدم که از همان دور، داخل تابوت را ببینم. یک کفن بود پیچیده دور حجمی به اندازه یک نوزاد! به اندازه یک بغل کوچک، برایشان پدر آورده بودند. یک بغل که می‌توانستی بلند کنی رو به آسمان و بگویی چه آسان است آنچه در محضر خدا بر من وارد می آید.
درست شده بود اندازه من در عکس‌هایی که از آخرین دیدار با پدرم دارم. با این تفاوت که مسعود بزرگ شده بود به اندازه پدرم و حاج رضا کوچک شده بود به اندازه من! اندازه یک آغوش برایش پدر آورده بودند.
یاد مسعود افتادم. می‌خواستم طوری کنارش بایستم که احساس تنهایی نکند. می‌خواستم وقتی پیکر پدرش را می‌آورند چشم توی چشم‌هایش بدوزم و به او تبریک بگویم. می‌خواستم به او بگویم دیدی برگشت؟! دیدی گفتم هر وقت خودش بخواهد بر می‌گردد؟!
بعد فکر کردم چقدر بچه شهید بودن سخت است. چقدر محمدمهدی بودن دردسر دارد. باید بروی بالای سر جنازه یک نفر به پسرش بگویی مبارک است که همین چند استخوان از پدرت را آورده‌اند، آن هم چه پدری؟ پدری که بعد از شش سال کلی زمین را حفر کردند تا به نشانه‌ای از او برسند.
خانم و آقایی که این یادداشت را می‌خوانی، این حال تبریک دارد؟ اگر ندارد پس چه باید گفت؟ چه باید گفت به مادری که از غریبی مجبور شد شال و پیراهن مشکی و چند تکه از لباس عزای امام حسین را در بهشت‌زهرا خاک کند تا هر وقت دلش برای همسرش تنگ شد، برود و دست روی صورت سنگی سفید بکشد که مثلا حاج رضا کجایی که نوه‌ات را ببینی یا هزار و یک درد دل دیگر!
حالا خیال مادر راحت است که وقتی می‌رود و دو انگشتش را که روی سنگ سفید بهشت‌زهرا می‌زند تا فاتحه بخواند، حاج رضایش همینجاست. این حال خوب تبریک ندارد آقای محمدمهدی؟! می‌بینی؟ بچه شهید بودن، محمدمهدی بودن خیلی سخت است.
شانه‌هایش را گرفتم، بلندش کردم و به آغوش‌اش کشیدم، طوری که دست راستم را از زیر دست چپش رد کردم و قلبم درست افتاد روی قلبش و به خودم فشارش دادم تا صدای ضربان قلب مضطربم را با قلب مضطربش گوش کند. هی دست توی کمرش کشیدم که درد این شش سال را تسکین بدهم، ولی مگر می‌شود؟ مگر درد این سی و چند سال که از رفتن پدرم می‌گذرد، رفته است؟!
از بغلم جدایش کردم و به چشم‌هایش خیره شدم. هیچ رد پایی از مسعودی که آن روز در بهشت‌زهرا دیده بودم، نبود. همان روزی که پیکر شهید دیگری را آورده بودند و او با چشم‌های خیس به من نگاه می‌کرد و می‌گفت دعا کن پدرم برگردد!
 انگار به خانواده آن کسی که از فردا می‌تواند برود و سر مزار پدرش گریه کند، حسودی می‌کرد. از آن حسودی‌هایی که حق داری بکنی. از آن حسودی‌هایی که خیلی از بچه‌های شهدا دم در مدرسه در روز اول مهر داشتیم.
همان روز بود که به او گفتم در این چندسالی که با شهدا زندگی کرده‌ام فهمیده‌ام شهدا هر وقت خودشان خواستند بر می‌گردند و حالا که برگشته یعنی خودش تصمیم گرفته به خانواده سری بزند، در حالی که سری در بدن ندارد.
نمی‌دانم. این‌که در غربت شهید شده بود احساس شرمندگی داشتم یا این‌که شش سال برای داشتن یک قبر صبر کرد اما نگاه که می‌کردم، می‌دیدم برق آرامشی در چشم‌های پسری است که دارد خداحافظی می‌کند با کسی که حسرت خداحافظی کردن با او را داشته است. حسرت این‌که خودش داخل قبر بگذاردش، خودش شانه‌های جنازه را بگیرد و بگوید اسمع افهم، و الحسین بن علی نعم الامیر!
حال خوبی نیست اما از بلاتکلیفی بهتر است؛ هرچند اگر همه پدرها، همه پسرها، همه برادرها و همه آنها که رفته‌اند برگردند باز هم هیچ زخمی خوب نمی‌شود. این زخم‌ها هستند که از قلب به چشم می‌روند.
بله، چشم‌ها زخم می‌خورند. مثلا وقتی یکی چند پاره استخوان می‌بیند که جای سوختگی روی آنها به‌وضوح معلوم است که گوشت و پوست را تا خود استخوان سوزانده‌اند. بعد می‌گویند این استخوان‌ها پدرت هستند. چشم‌ها زخمی نمی‌شود؟! قبول که بوی پیراهن سوخته هم چشم‌های پدرها را شفا می‌دهد اما اگر یعقوب هم یوسف خود را دریده گرگ‌ها می‌دید آخر قصه‌اش با ما فرق می‌کرد.
قدیم‌ها رسم بود پسرها که داماد می‌شوند، سال‌های اول را در طبقه بالای خانه پدری زندگی می‌کردند، هنوز هم هست، حالا پسرها که پدرشان صاحبخانه می‌شود روزها سر کار می‌روند، به دوستانشان سر می‌زنند، به خانواده رسیدگی می‌کنند و دست آخر، شب که شد می‌آیند و بالای خانه پدرشان زندگی می‌کنند.
حالا خیالم راحت است. شب‌هایی که به بهشت‌زهرا می‌روم یک همسایه جدید دارم. یک خانه که احتمالا پسری در طبقه بالای خانه پدرش زندگی می‌کند، مثل همه بچه‌های شهدا که طبقه بالای خانه سنگ‌کاری شده پدرشان زندگی می‌کنند.
خواستم بروم اما دلم می‌خواست از دردهایی که در دوران خدمت پدرش داشت بگوید، از ظلم‌هایی که در حق او شده بود، از درجه‌هایی که به او نداده بودند اما فقط گفت 22بهمن رفت و با ورود کاروان امام حسین به کربلا برگشت. الحمدا...!
دلم درد می‌کند آقایان. دلم بابت حرف‌هایی که تویش گیر کرده درد می‌کند. دلم درد می‌کند از دیدن روی آن داعشی که جای جنازه‌ها را نشان داد. خیلی دلم درد می‌کند اما چه می‌توان گفت. من اینقدر قصه از شهدا شنیده‌ام که هنوز تعجب می‌کنم چرا از گوش‌هایم خون نیامده است. فرزند شهید بودن سخت است،
 باور‌کن!