اتاق تولد یا تخت مرده‌شورخانه

تمام فرودگاه‌های دنیا با من از روی دنده‌لج برخاسته‌اند

اتاق تولد یا تخت مرده‌شورخانه

فرودگاه اصفهان از شهر خیلی فاصله دارد. آنها که پی‌اش را ریختند، می‌دانستند که شهر کش خواهد آمد. پس رفتن به فرودگاه برای ما یک نیمچه سفر است. برای بچه‌ها سفری ماجراجویانه است که به تماشای هواپیما ختم می‌شود. برای ما اما سفری غم‌انگیز است. حتی اگر به استقبال کسی برویم، مغزمان هشدار می‌دهد که او دیر یا زود می‌رود، پس نباید زیاد خوشحال شد.
من باید کم‌کم در فرودگاه بساط می‌کردم که خدا را شکر عروسی کردم. همسرم هزار و خرده‌ای کیلومتر آن‌طرف‌تر بود و من می‌بایست هر چه در‌می‌آوردم بالای هواپیما بدهم. همه ساعات فرودگاه را تجربه کرده‌ام. از خروس‌خوان تا بوق سگ. بارها جا ماندم، بارها بلیت اشتباهی خریدم و بارها دست از پا درازتر به خانه برگشتم. پس فرودگاه برای من پر از خاطراتی است که برایتان خواهم گفت.
سگ‌لرز می‌زدم. درهای الکترونیکی که به امر خدا باز شد، بهشت با هوای مطبوعش به استقبالم آمد. گوشی‌ام را زدم به شارژ و با خیال راحت نشستم. نوبت پروازم که رسید، مثل یک جنتلمن دقیق بلند شدم و به گیت بازرسی رفتم. یادم آمد که گوشی‌ام را جا گذاشته‌ام. با خواهش و التماس برگشتم و برداشتمش. بدو‌ بدو سوار اتوبوس فرودگاه شدم اما حسی به من می‌گفت که چیزی کم است. به مچم نگاه کردم، جیب‌هایم را گشتم و به بالا و پایین ملت چشم انداختم. همه‌چیز سر جایش بود. آهان! بله! من ساک نداشتم. ساکم را دم گیت جا گذاشته بودم. سرم را از پنجره کردم بیرون: آقا ساکم جا مانده. طرف گفت برایم می‌فرستد. خوشحال شدم. چند دقیقه بعد مغزم زنگ زد که مگر او اصلا مرا می‌شناسد؟ بعدش قرار است به کجا بفرستد؟ پوزخندی زدم که یعنی کار روی ریل است. به مقصد رسیدم و دو سه ساعتی نشستم تا هواپیمای بعدی رسید. رفتم پی ساکم. متصدی بار شیرفهمم کرد که بازی خورده و الکی علاف شده‌ام. به‌سادگی‌ام لعنت فرستادم و رفتم یک شلوار راحتی خریدم که لااقل بتوانم بخوابم.
گفتم که من بست‌نشین فرودگاهم و چون خیلی پولدارم هر‌دفعه چیزی باید نثار شرکت هواپیمایی کنم. این‌بار خودم بلیت را نخریده بودم. شب عید بود و فرودگاه غلغله. دو صف همزمان اصفهان می‌رفتند. پشت سر تابانی‌ها ایستادم. چرا؟ به این دلیل مضحک که بیشتر پروازها تابانند. صف تمام شد اما اسمم توی لیست نبود. درست حدس زدید. من مسافر آسمان بودم ولی فقط پنج دقیقه عقب افتادم. خیلی اصرار کردم اما دل‌شان به رحم نیامد. حتی گفتم برایم اتوبوس نفرستید. خودم تا هواپیما می‌دوم. اما امان از دل سنگ.
علاوه بر خرج یک بلیت دیگر، یک شب هتل و چند ساعت معطلی هم نصیبم شد.
فرودگاه خود دنیاست. یک عده می‌آیند، یک عده نشسته‌اند تا بروند. هی مانیتورها را چک می‌کنند، هی از این و آن سوال می‌پرسند، هی می‌ترسند پول‌شان دود شود. هیچ حسابی روی هیچی نیست. احتمال دارد بعد از 9 ساعت انتظار در آن قفس سرامیکی، یک بسته نان تست و دو ورق کالباس و دو دانه زیتون به آدم بدهند و با لبخندی شیک از او بابت لغو پرواز عذرخواهی کنند. در فرودگاه آدم‌ها دنبال چیزی نیستند. همه‌چیز سرگرمی و وقت‌پرکن است. اصل این است که آن طیاره لامصب زود برسد. فرودگاه اتاق تولد است یا تخت مرده‌شورخانه. عده‌ای صف کشیده‌اند منتظر تا که مانیتور پروازشان را اعلام کند.