قصه جامدادی امین

قدیم‌ها لاک‌پشت‌های نینجای روی جامدادی واقعا قوی بودند

قصه جامدادی امین

پدرش نمایشگاه ماشین داشت. دوتا تریلی هیژده چرخ هم روی جاده‌های مام‌وطن داشتند که از بم خرما می‌برد تهران و هرچی بار می‌خورد برمی‌گرداند. چرخ زندگی ما معمولی‌ها آن روزها اگر چهارتا بود و زیر یک رنو پنج، زندگی امین این‌ها سی و شش تا چرخ داشت و قطعا  زندگی‌شان خیلی با زندگی ما و بقیه همکلاسی‌هایمان فرق داشت. امین حق داشت هفته‌ای یک‌بار مریض شود. در سال دوبار قوم و خویش‌هایش مخصوصا مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایش بمیرند و او چند روز در هفته نیاید و نه از انضباطش کم شود، نه مداد لای انگشت‌هایش برود نه یک لنگه‌پا بغل تخته‌سیاه بایستد.
زنگ‌های ورزش اول او باید یارکشی می‌کرد و هر چه می‌ماند سهم بقیه می‌شد.
امین توی نیمکت ردیف دوم بغل من می‌نشست. آن روز صبح شنبه بود که بعد از شنیدن قرآن و دعای صبحگاهی و حدیث روز و دعای وحدت و دعا برای رزمندگان اسلام به صف وارد کلاس شدیم. با صورتی سنگی و انگارنه‌انگار، زیپ کیفش را باز کرد و آن جامدادی دو در لاکردار را روی میز گذاشت. یک جامدادی سورمه‌ای-آبی که روی دو تا درش عکس چندتا لاک‌پشت بود که روی دوتا پایشان راه می‌رفتند.
نقاب‌های سبز بسته بودند و دست هرکدام‌شان تفنگ و شمشیر و نانچیکو بود. همان چهارتا لاک‌پشتی که بعدها فهمیدم اسم‌شان لاک‌پشت‌های نینجاست. یک جامدادی می‌گویم یک جامدادی می‌شنوید. اول اینکه دو در بود؛ دوتا در مغناطیسی با آهنرباهای قوی که خیلی زور داشتند و هر گوشه‌اش. امین یک جوری که انگار خیلی چیز معمولی‌ای دارد. یک تازه کجاشو دیدی غریبی توی
 چشم‌هایش بود.
یک انگارنه‌انگاری که بیشتر ماها را می‌سوزاند. هر گوشه‌اش یک دکمه داشت.
یک دکمه‌اش را می‌زد یک قاب از توی بدنه جامدادی بیرون می‌زد و یک پاک‌کن صدفی‌رنگ معطر بیرون می‌آمد. یک دکمه دیگرش را هم که می‌زد بیلبیلکی بیرون می‌آمد که توی آن یک تراش تعبیه شده بود که سر مدادت را می‌تراشید و خنجرش می‌کرد. یک گردالی کوچولو هم یک جای دیگرش طراحانش تعریف کرده بودند تا بهداشت رعایت شود و خاکه‌های تراشیده‌شده مداد دور ریخته نشود و توی باک خودش ذخیره شود و بعد از تجمیع یکجا تخلیه شود. این تعریف‌ها تازه مال بیرون جامدادی بود. بازش کرد.
 سه تا مداد سوسمارنشان، یک پرگار تمام استیل و درست حسابی، یک نقاله، یک گونیا و یک خودکار که نمی‌دانم چرا توی جامدادی‌اش تک افتاده بود.
امین جوری که انگار دنبال یک چیزی بگردد همه آپشن‌های جامدادی را یکجا برای من که بغل دستش بودم، پرزنت کرد و اصلا هم مثلا حواسش نبود. امین زهرش را ریخته بود. کرک و پر همه کلاس ریخته بود.
 بعد باد به غبغب انداخت و گفت خواهرم تهرون پزشکی می‌خونه اینو از تهرون برام خریده داده راننده هیژده چرخ بابام آورده. ما همه کف‌بر شده بودیم. واقعا نمی‌شد راجع به آن جامدادی جادویی اظهارنظری نکرد و به آن توجهی نداشت. علیرضا توی کلاسمان بود و پدرش سرایدار مدرسه بود؛ پدری به‌شدت شریف و نجیب و مهربان. مادرش فاطمه‌خانم هم بوفه مدرسه را می‌گرداند و ساندویچ تخم‌مرغ و سیب‌زمینی و کوکو و اینها درست می‌کرد و می‌فروخت.
علیرضا درسخوان بود و موقر، نوک بینی‌اش همیشه برق خاصی داشت و اذان‌های مدرسه را می‌گفت. علیرضا اصلا حرف نمی‌زد ولی نمی‌دانیم چی شد که یکهو از امین پرسید خواهرت اینو چند خریده و امین همان‌طوری که داشت جامدادی‌اش را توی کیفش جاگیر می‌کرد گفت، گرون، خیلی گرون.
 تو بابات زورش نمی‌رسه برات بخره. همین کهنه شد می‌دمش به تو می‌گم خواهرم یکی دیگه برام بخره.
من بین علیرضا و امین بودم، انگار توی قلب علیرضا همه شیشه سکوریت‌های جهان را شکسته باشند، انگار هواپیمای القاعده خورده باشد توی برج سازمان تجارت جهانی درست وسط نیویورک قلب علیرضا.  بچه فقط سکوت کرد و از حلقه دور این یک نفر کم شد. من دنبالش کردم و دست گذاشتم روی شانه علیرضا، برگشت، خیلی زور زد آن قطره اشک از گوشه چشمش نیفتد و افتاد. گفتم ولش‌کن خره دیگه یه حرفی زده. گفت: حامد من بابامو خیلی دوست دارم... گفتم دمتم گرم.... این اولین، تنهاترین و آخرین‌باری بود که یک نفر را به مسوولین امر فروختم... یک راست رفتم توی دفتر و قصه را گفتم و به اندازه کافی شاهد داشتم. حرفم توی کلاس برش داشت.
آقای شاهرخی، ناظم مدرسه بود، خط‌ریش‌هایش را چکمه‌ای می‌زد و سبیلش انگار یک قالی لوله‌کرده بود پشت لبش.
گفتم و آمد توی کلاس. با خط‌کش کوبید روی لاشه در چوبی کلاس و گفت: عسگری راست میگه؟ امین به بابای علیرضا گفته فلان؟ دل توی دلم نبود... امین شده بود عین نوشابه نارنجی و دست و پایش می‌لرزید. آقای شاهرخی جلو آمد درست روبه‌روی امین ایستاد و گفت بدش من... امین گفت چی رو آقا؟ و آقای شاهرخی گفت همون‌که گرونه باباش نمی‌تونه بخره... امین گفت آقا... و جواب شنید دیگه تکرار نمی‌کنم بدش من... جامدادی را آقای شاهرخی گرفت و گذاشت توی کمدش و درش را قفل کرد. گفت با کارنامه ثلث‌سومت
 بیا ببرش.
فردا امین با بابایش آمده بود و گفت: جامدادی پسرم رو بدین... آقای شاهرخی جواب داده بود ان‌شاا... آخر سال.
بعد صدا بالا رفته بود و آقای شاهرخی حرفش را عوض نکرده بود. امین با آن چهارتا لاک‌پشت نینجا از مدرسه ما رفت... دیگر هیچ وقت ندیدمش... بیست و چندسال بعد همسرم برای دخترمان لنگه همان جامدادی را خرید. اول بغض کردم و بعدقصه لاک‌پشت‌ها را گفتم و بعد یک جلسه با دختر کلاس دومی‌ام داشتم و توجیهش کردم که مدرسه نبرد؛ قبول کرد و نبرد.
خدا مرا ببخشد، من بعد از کتاب و عطر و گل، عاشق لوازم‌تحریر فروشی‌ام و قبل از اینکه کارت‌های خرید فراگیر شود تا همین چندسال پیش بقیه پولم را از بقالی مداد و خودکار می‌گرفتم.