نسخه Pdf

این روزها كه می‌گذرند

این روزها كه می‌گذرند

مادر من هیچ‌وقت بیمار نمی‌شد. اگر هم می‌شد، از همان ابتدا كه می‌فهمید ویروسی، سرمایی چیزی به تنش افتاده، یك قوری چای و یك تنگ جوشانده سرماخوردگی، یك دیگ شلغم را می‌بست به خودش و راه می‌افتاد توی آشپزخانه. همان‌طور كه چند تا پیاز درشت را خرد می‌كرد و می‌گذاشت روی بار، می‌گفت: مادر اگر بمیره، اگر بمونه باید بلند شه تا بچه‌ش وا نمونه. ظهر كه سوپ پیاز را می‌خورد، اگر خوب می‌شد كه هیچ. اگر سنگینی بیماری می‌ماند روی تنش، دفترچه‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت درمانگاه محله‌مان. قرص و شربت نه! فقط آمپول می‌گرفت كه زود خوب شود. سرپا شود و به زندگی برسد. 
من هیچ‌وقت بیمارشدن مادر را درك نكرده بودم. این‌كه روضه‌خوان از روزهای آخر صدیقه طاهره(س) می‌گفت را درك نمی‌كردم. یكی دو سال پیش كه تازه دخترم را به دنیا آورده بودم، مدتی نقاهت بعد از زایمان را می‌گذراندم، مدتی آشپزی نكرده بودم، با پسرم بازی نكرده بودم، به خانه و كتاب‌های پسرم دستی نكشیده بودم. آن وقت‌ها مادرم خانه ما بود و زحمت درست كردن غذا را می‌كشید. 
یك روز خوابیده بودم. پسرم نشسته بودم كنارم و داشت عكس‌های گوشی‌ام را نگاه می‌كرد. به عكس‌های یكی دو ماه قبل رسیده بود. روی یك عكس ایستاد. آن وقت‌ها كه هنوز سرپا بودم، یك روز غذای مورد علاقه همسرم را با آب و تاب فراوان پخته، تزئین كرده و از سفره عكس گرفته بودم. پلوها را قالب زده بودم. تربچه‌ها را گل كرده بودم. پسرم از این‌جور كارها لذت می‌برد. عكس را گرفت جلوی صورتم. «مامان! كی دوباره از این غذاهای خوشگل برام درست می‌كنی؟!» دلم چنگ شد. چقدر دلم برای زندگی كردن تنگ شده بود. حس كردم پشت صورت پسرم یك لایه غم نشسته. آن دلتنگی انگار پشت چشم‌های او هم بود. 
حالا كه دارید این كلمات را می‌خوانید، روزهای آخر صدیقه طاهره‌(س) است. وقتی كه بی‌بی از بستر بلند می‌شوند. مثل یكی دو ماه قبلشان نان می‌پزند، غذا درست می‌كنند، موهای زینب‌شان را شانه می‌زنند و زینب‌(س) به خوب شدن مادرش دل می‌بندد...