روایتی از خوابهای گاه و بیگاه
در خدمت و خیانت خواب
«باید بخوابه!» این عبارتی است كه مكانیكها در مواقع بروز یك بحرانِ بزرگ برای ماشینِ مشتریشان، آن را به كار میبرند. شما از مكانیك ماشینتان وقتی این جمله را میشنوید كه خرابی از حد به در شده باشد. یعنی ماشینتان را نتوانند همانجا توی مغازه و در طول مراجعهتان تعمیر كنند. یعنی ماشینتان آنقدر خراب است كه باید بماند، موتورش، یا جلوبندیاش یا بدنهاش باز شود، روی اجزایش كار شود و باز بسته شود تا روبهراه شود. اگر «باید بخوابه» را از دهان مكانیك شنیدید، پرواضح است كه كار ماشینتان خیلی خرابتر از آن چیزی است كه فكرش را میكنید. یعنی خرابی از حد به در شده.
پاییز 11سال پیش، دكتر محسن آیتی در ساعاتی كه از نیمهشب گذشته بود، آخرین بیمارش را كه من بودم ویزیت كرد. همانطور كه روی تختِ بیمارِ در مطبش نشسته بودم و پاهایم از تخت آویزان بود، آزمایش خونم را با دقت نگاه كرد. گزارشهای سونوگرافی، رادیولوژی، سیتیاسكن و آزمایش مغزاستخوانم را با دقت دید. خواست تا روی تخت دراز بكشم و شكمم را معاینه كرد. گفت: «باید فوری بخوابی بیمارستان. باید عملت كنم.» «باید بخوابی بیمارستان» یعنی خرابی در بدنم از حد به در شده بود. یعنی سرطان داشتم. فردا صبح خوابیدم در بیمارستان و دو سال خوابیده بودم. دو سال شیمیدرمانی كردم، بعد از عملم و بعد از دو سال از جا برخاستم، درحالیكه دیگر آن آدم سابق نبودم.
سال پیش وقتی كتابم را دادم به ناشر، ناشر گفت ممكن است كتابم مدتی در ارشاد بماند. گفت: «كتابت باید بخوابه تو ارشاد. ممكنه مجوز نگیره. اگرم بگیره، حتما اصلاحاتی بهش اعمال میشه.» كتابم ماند توی ارشاد و مجوز نگرفت. یعنی خرابی از حد به در شده بود. یعنی باید میماندم و منتظر مینشستم ببینم كی نتیجه را به من میگویند و كی كتابم میتواند از آن وضعیتِ بلاتكلیفی دربیاید. كتابم ماند توی ارشاد و حالا هم كه اینها را برای شما میگویم، كتابم در ارشاد خوابیده است.
حالا چند روزی است همسایه بغلی جایش را داده به خانواده دیگری. خانواده جدید همیشه و هر لحظه سر و صدا میكنند. از علیالصباح كه آفتاب پهن میشود روی شهر تا نیمهشب كه شهر در خاموشی است، یا مشغول دعوا هستند، یا صدای تلویزیونشان بلند است، یا صدای قارقارخندهشان از پشتِ تیغه دیوار میآید توی خانه من. حالا توامان چند روزی است دارند خانه روبهرویی خانه ما را هم تخریب میكنند. صبحها با صدای كلنگِ كارگرها از خانه روبهرویی كه قاطی صدای جیغهای زن خانواده بغلی سر بچههایش میشود از خواب بیدار میشوم. با صدای ریختنِ دیوارها كه خراب میشوند تا دیوارهایی بلندتر بهجایش بالا برود. با صدای زنجموره دختربچه خانه بغلی كه از برادر بزرگترش كتك میخورد. با صدای شكستن شیشهها كه كارگرها نتوانستهاند سالم نگهشان دارند. با صدای آوار شدن اجزای مختلف خانه روبهرویی كه خراب میشود تا خانهای تازهتر ساخته شود. سرم را فرو میكنم توی بالشت. میخواهم صداها را نشنوم. میخواهم بوی غبار را كه از درزهای پنجره میآید توی خانه استشمام نكنم. خوب میدانم در روزهای بدحالی و حالخرابی، درمانم «باید بخوابی» است. باید بخوابم و ساحت رنج را برای خودم بزرگتر نكنم. صبحها، وقتی صداهای مزاحم با رنجهای بزرگتر به سرم نفوذ میكنند، چارهای جز خواب ندارم. میخواهم بخوابم. میخواهم بخوابم و این خرابی از حد به در شده را نبینم، نشنوم. اما... دریغ كه هیچ معجزهای در كار نیست. هیچ. حتی «باید بخوابی» هم دیگر كارساز نیست. حتی خواب هم نیست.
پاییز 11سال پیش، دكتر محسن آیتی در ساعاتی كه از نیمهشب گذشته بود، آخرین بیمارش را كه من بودم ویزیت كرد. همانطور كه روی تختِ بیمارِ در مطبش نشسته بودم و پاهایم از تخت آویزان بود، آزمایش خونم را با دقت نگاه كرد. گزارشهای سونوگرافی، رادیولوژی، سیتیاسكن و آزمایش مغزاستخوانم را با دقت دید. خواست تا روی تخت دراز بكشم و شكمم را معاینه كرد. گفت: «باید فوری بخوابی بیمارستان. باید عملت كنم.» «باید بخوابی بیمارستان» یعنی خرابی در بدنم از حد به در شده بود. یعنی سرطان داشتم. فردا صبح خوابیدم در بیمارستان و دو سال خوابیده بودم. دو سال شیمیدرمانی كردم، بعد از عملم و بعد از دو سال از جا برخاستم، درحالیكه دیگر آن آدم سابق نبودم.
سال پیش وقتی كتابم را دادم به ناشر، ناشر گفت ممكن است كتابم مدتی در ارشاد بماند. گفت: «كتابت باید بخوابه تو ارشاد. ممكنه مجوز نگیره. اگرم بگیره، حتما اصلاحاتی بهش اعمال میشه.» كتابم ماند توی ارشاد و مجوز نگرفت. یعنی خرابی از حد به در شده بود. یعنی باید میماندم و منتظر مینشستم ببینم كی نتیجه را به من میگویند و كی كتابم میتواند از آن وضعیتِ بلاتكلیفی دربیاید. كتابم ماند توی ارشاد و حالا هم كه اینها را برای شما میگویم، كتابم در ارشاد خوابیده است.
حالا چند روزی است همسایه بغلی جایش را داده به خانواده دیگری. خانواده جدید همیشه و هر لحظه سر و صدا میكنند. از علیالصباح كه آفتاب پهن میشود روی شهر تا نیمهشب كه شهر در خاموشی است، یا مشغول دعوا هستند، یا صدای تلویزیونشان بلند است، یا صدای قارقارخندهشان از پشتِ تیغه دیوار میآید توی خانه من. حالا توامان چند روزی است دارند خانه روبهرویی خانه ما را هم تخریب میكنند. صبحها با صدای كلنگِ كارگرها از خانه روبهرویی كه قاطی صدای جیغهای زن خانواده بغلی سر بچههایش میشود از خواب بیدار میشوم. با صدای ریختنِ دیوارها كه خراب میشوند تا دیوارهایی بلندتر بهجایش بالا برود. با صدای زنجموره دختربچه خانه بغلی كه از برادر بزرگترش كتك میخورد. با صدای شكستن شیشهها كه كارگرها نتوانستهاند سالم نگهشان دارند. با صدای آوار شدن اجزای مختلف خانه روبهرویی كه خراب میشود تا خانهای تازهتر ساخته شود. سرم را فرو میكنم توی بالشت. میخواهم صداها را نشنوم. میخواهم بوی غبار را كه از درزهای پنجره میآید توی خانه استشمام نكنم. خوب میدانم در روزهای بدحالی و حالخرابی، درمانم «باید بخوابی» است. باید بخوابم و ساحت رنج را برای خودم بزرگتر نكنم. صبحها، وقتی صداهای مزاحم با رنجهای بزرگتر به سرم نفوذ میكنند، چارهای جز خواب ندارم. میخواهم بخوابم. میخواهم بخوابم و این خرابی از حد به در شده را نبینم، نشنوم. اما... دریغ كه هیچ معجزهای در كار نیست. هیچ. حتی «باید بخوابی» هم دیگر كارساز نیست. حتی خواب هم نیست.