2راهب یک سوراخ و یک گاو

2راهب یک سوراخ و یک گاو

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در سرزمین هند، دو راهب برای سرکشی به امورات معنوی مردم به منطقه‌ای روستایی رفتند و تا شب به امورات مربوطه سرکشی کردند. شب هنگام در خانه مرد ثروتمندی را زدند و از وی خواستند اجازه بدهد شب را در آنجا بمانند. مرد ثروتمند و خانواده‌اش با این‌که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید با اکراه پذیرفتند و با آن‌که خانه بزرگی با اتاق‌های فراوان داشتند در زیرزمین سرد و نمور خانه خود برای آنها جا انداختند. دو راهب به زیرزمین رفتند و ضمن انتقاد از روحیه بعضی از مردم آماده خواب شدند. ناگهان راهب بزرگ‌تر متوجه سوراخی در دیوار شد. پس از جا برخاست و گل درست کرد و سوراخ را بست. راهب کوچک‌تر گفت: چرا اینکار را کردی؟ راهب بزرگ‌تر گفت: به‌زودی خواهی دانست. وی افزود: همه‌چیز آن‌طور نیست که آن‌طور پیداست. راهب کوچک‌تر با این‌که چیزی نفهمید، ساکت شد و هر دو خوابیدند. فردا نیز دو راهب به سرکشی به امورات معنوی مردم پرداختند و شب هنگام در خانه کشاورز فقیری را زدند و از وی خواستند اجازه بدهد شب را در آنجا بمانند. کشاورز فقیر و خانواده‌اش با این‌که شاخص فلاکت بودند با خوشرویی آنها را پذیرفتند و غذای خود را با آنها قسمت کردند و بچه‌ها را از تنها اتاق خانه بیرون کردند و اتاق را در اختیار آنها گذاشتند تا بخوابند. در نیمه‌های شب راهب بزرگ‌تر پنجره اتاق را باز کرد و به گاو کشاورز نگاه کرد و پس از چند دقیقه خوابید. فردا صبح وقتی همه از خواب برخاستند دیدند که گاو شیرده مرد کشاورز مرده است. راهب کوچک‌تر به راهب بزرگ‌تر گفت: من دیشب دیدم که تو این کار را کردی. چرا اینکار را کردی؟ راهب بزرگ‌تر گفت: به‌زودی خواهی دانست. وی افزود: چراکه همه‌چیز... راهب کوچک‌تر حرف راهب بزرگ‌تر را قطع کرد و گفت: به‌زودی برای چی؟ الان بگو. سوراخ دیوار آن خانواده مرفه بی‌درد را تعمیر کردی و گاو شیرده این خانواده بدبخت مهربان را به کشتن دادی. برای چی؟ راهب بزرگ‌تر گفت: همان‌طور که همیشه می‌گویم همه‌چیز آن‌طور نیست که آن‌طور پیداست. در سوراخ دیوار زیرزمین مرد ثروتمند گنجی پنهان بود و من کاری کردم که دست آنها به آن نرسد. دیشب نیز فرشته مرگ بالای سر همسر مرد کشاورز حاضر شد اما من از وی خواهش کردم به‌خاطر نیکوکاری آنها به‌جای او گاو را چیز کند. راهب کوچک‌تر که کف کرده بود، گفت: ایول. وی افزود: تو چطور به این مقامات رسیدی که این چیزها را می‌فهمی؟ راهب بزرگ‌تر که راهبی متواضع اما شوخ‌طبع بود گفت: ایمان، تقوی، بی‌کفایتی پادشاهان و فساد درباریان. آنگاه هر دو خندیدند و به ادامه سرکشی به امورات مربوطه مشغول شدند.