در جستوجوی لیلا
لیلا از ساختمان بیرون آمد، کولهاش را روی دوشش انداخت و در حالی که به اطراف نگاه میکرد، مقنعهاش را مرتب کرد و به سمت خودرویش که مقابل ساختمان پارک بود، رفت. میخواست سوار شود و به سمت دانشگاه برود که متوجه شد چرخهای جلوی ماشین پنچر است. از این وضعیت عصبانی شد. به سمت خیابان اصلی قدم زد و همزمان گوشی را از داخل کولهاش درآورد تا تاکسی اینترنتی بگیرد که یکباره خودرویی مقابل پای او ترمز کرد. دو پسر جوان به سمت او خم شدند و گفتند: میتونیم بهتون کمک کنیم خانوم؟
لیلا اخمی کرد و بدون اینکه حرفی بزند، تاکسی اینترنتی گرفت اما یکباره یکی از آن دو جوان از ماشین خارج شد، دستمالی را مقابل بینی لیلا قرار داد و همینطور که چشمهای لیلا بسته میشد، او را روی صندلی عقب خودرو انداختند. مهریخانم یکی از همسایههای لیلا، مثل هر روز نان بربری به دست سمت ساختمان میآمد و از دور این صحنه را دید. او فریاد زد و کمک خواست و قدمهایش را تندتر کرد اما ماشین بهسرعت از آنجا دور شد. مهریخانم خودش را مقابل ساختمان رساند و زنگ واحد لیلا را زد. چند بار زنگ زد. صدای مادر لیلا از پشت آیفون شنیده شد که گفت: بله؟ کیه؟
مهریخانم با ترس و هیجان گفت: خانم معتمد؟ خانم معتمد؟ لیلارو دزدیدن!
مادر پشت آیفون فریاد زد و همانجا بیهوش شد. صدای پدر لیلا هم از پشت آیفون شنیده شد که به کمک همسرش آمده بود و از همهجا بیخبر، دنبال علت بیهوش شدن همسرش بود.
مهری خانم که صدای آنها را میشنید، گفت: آقای معتمد؟ لیلارو دزدیدن.
پدر لیلا سریع از پلهها پایان آمد و مقابل در ساختمان، مهریخانم را دید و با ترس و اضطراب پرسید: مهریخانم چی شده؟ چی داری میگی؟
مهری خانم با هیجان گفت: والا من داشتم از نونوایی میاومدم که یه ماشینو دیدم جلوی در خونهتون وایساد و دو تا جوون، لیلا رو با خودشون بردن.
پدر لیلا بر سر و صورت خود زد و با 110 تماس گرفت. صورتش از خشم، سرخ شده بود. یکباره به یاد همسرش افتاد و با اورژانس هم تماس گرفت. سریع به خانه بازگشت و سعی کرد همسرش را بههوش بیاورد. از شیر ظرفشویی لیوان را پر از آب کرد و قطرههای آب را با انگشت به صورت همسرش پاشید اما او همچنان بیهوش بود. آمبولانس و پلیس تقریبا همزمان رسیدند. یکی دو نفر از همسایهها از سر کنجکاوی بیرون آمدند و جویای ماجرا شدند. ماموران اورژانس، مادر لیلا را وارد آمبولانس کردند. پدر میخواست سوار شود که با دیدن پلیس منصرف شد و از مهریخانم خواست همسرش را همراهی کند. مهریخانم همانطور نان بهدست سوار آمبولانس شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند. پدر لیلا به سمت یکی از ماموران رفت و با اضطراب و نگرانی گفت: تورو خدا دخترمو پیدا کنین.
مرد کلاهش را از سرش برداشت و خودش را معرفی کرد و گفت: من سرگرد رستگار هستم. مطمئن باشین تمام تلاشمونو میکنیم. فقط باید بدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده. شما با پلیس تماس گرفتین و اطلاع دادین دخترتون رو دزدیدن.
پدر کنار جدول نشست و در حالی که گریه میکرد گفت: منم نمیدونم چی شده. یکی از همسایههامون خبر داد.
سرگرد گفت: اون همسایهتون که ماجرارو دیده، الان کجاست؟
پدر گفت: فرستادمش با خانومم بره بیمارستان. آخه خانومم وقتی این خبر رو شنید، بیهوش شد.
سرگرد رو به یکی از همکارانش کرد و گفت: جناب سروان فتحی؟ شما به اتفاق همکاران یه پرس و جویی از همسایهها کنین و ببینین دقیقا چه اتفاقی افتاده. هر دوربین مداربستهای هم که توی این کوچه هست رو بررسی کنین.
سپس رو به پدر لیلا کرد و گفت: شما باید با ما بیاین آگاهی. راستی گروگانگیرها با شما تماس گرفتن؟
پدر لیلا از جایش بلند شد و گفت: نه نمیدونم. چون به گوشیام توجه نکردم.
پدر لیلا گوشی را از جیبش درآورد و نگاهی به آن انداخت و گفت: نه تماسی نداشتم. اجازه بدین من برم لباس بپوشم، الان میام خدمتتون. اما همسرم چی میشه؟
سرگرد رو به همکارش کرد و گفت: سروان فتحی؟ یه نفرو بفرستین همراه همسر آقای معتمد باشه. خانم همسایهای که شاهد این ماجرا بوده رو هم بیارین آگاهی.
سرگرد کلاهش را روی سر گذاشت، سوار ماشین شده و منتظر پدر لیلا شد.
دقایقی بعد پدر لیلا در اتاق سرگرد نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود و پر از نگرانی و غصه بود. سرگرد همانطور که با تلفن صحبت میکرد، وارد اتاق شد و پشت میزش نشست. گوشی را کنار میز گذاشت و مقداری آب از داخل بطری روی میز داخل لیوان ریخت و مقابل پدر لیلا گذاشت و گفت: آقای معتمد حالتون خوبه؟ الان با همکارم صحبت میکردم که توی بیمارستانه. همسرتون هنوز بههوش نیومده.
پدر لیلا با ناراحتی گفت: خوب نیستم سرگرد. دخترم، پارهتنم، عزیزکمو دزدیدن. همسرم هم که توی بیمارستانه. نگرانم اتفاق بدی برای هر کدومشون بیفته.
سرگرد گفت: نگران نباشین. دخترتونو پیدا میکنیم و الان هم به کمک شما نیاز داریم. دقیقا بگین چه اتفاقی افتاد؟ امروز چیز مشکوکی متوجه نشدین؟ پیامی، تماسی، چیزی؟
پدر لیلا جرعهای آب نوشید، نفس عمیقی کشید و گفت: نه مثل هر روز من، همسرم و دخترم با هم صبحانه خوردیم. لیلا آماده شد بره دانشگاه. من و همسرم هم میخواستیم بریم دکتر. آخه همسرم چند وقته مشکل قلبی داره. البته دخترم نمیدونه. میخواستیم بعد از رفتن لیلا، ما هم بریم دکتر. همهچیز مثل همیشه بود. لیلا که پاشو گذاشت بیرون، بعد از چند دقیقه مهریخانم زنگ مارو چند بار زد و خانمم که داشت میرفت سمت آشپزخونه جواب داد، یه دفعه فریاد زد و بیهوش شد. بعد صدای مهریخانم رو شنیدم که گفت لیلارو دزدیدن. منم سریع با شما و اورژانس تماس گرفتم.
سرگرد پرسید: این اواخر پیام یا تماس مشکوک نداشتین؟ یا با کسی دشمنی یا اختلافی نداشتین؟
پدر لیلا کمی فکر کرد و گفت: نه فکر نمیکنم. چیزی یادم نمیاد.
سرگرد گفت: دخترتون چطور؟ دشمن نداشت یا تازگیا با کسی به مشکل برخورده باشه؟
پدر لیلا کمی فکر کرد و پاسخ داد: نه لیلا دختر خوبیه و همه دوستش دارن. سرش به کار و زندگی خودشه. دوستای خوبی هم داره.
سرگرد گفت: شاید شما بیخبر باشین.
پدر لیلا گفت: فکر نمیکنم. چون لیلا وقتی ناراحت یا عصبانیه، ما متوجه میشیم. این روزا هم حالش خوب بود. مثل قبل.
در این بین سروان فتحی همکار سرگرد در زد و ادای احترام کرد، وارد اتاق شد و گفت: قربان؟ استعلام گرفتم. اون اطراف دوربین مداربسته نبوده. یه جورایی گروگانگیری توی نقطه کور انجام شده.
سرگرد گفت: یعنی با اون محله و ساختمونها آشنایی داشتن؟
سروان گفت: اینطور به نظر میاد.
پدر لیلا با ناراحتی و نگرانی گفت: یعنی نمیتونین دخترمو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: نگران نباشین. شما بهتره برین بیمارستان کنار همسرتون باشین. ما دخترتونو پیدا میکنیم. بهتون قول میدم.
پدر لیلا از روی صندلی بلند شد و همانطور که نگران بود از اتاق خارج شد.
زینب علیپور طهرانی - تپشمهریخانم با ترس و هیجان گفت: خانم معتمد؟ خانم معتمد؟ لیلارو دزدیدن!
مادر پشت آیفون فریاد زد و همانجا بیهوش شد. صدای پدر لیلا هم از پشت آیفون شنیده شد که به کمک همسرش آمده بود و از همهجا بیخبر، دنبال علت بیهوش شدن همسرش بود.
مهری خانم که صدای آنها را میشنید، گفت: آقای معتمد؟ لیلارو دزدیدن.
پدر لیلا سریع از پلهها پایان آمد و مقابل در ساختمان، مهریخانم را دید و با ترس و اضطراب پرسید: مهریخانم چی شده؟ چی داری میگی؟
مهری خانم با هیجان گفت: والا من داشتم از نونوایی میاومدم که یه ماشینو دیدم جلوی در خونهتون وایساد و دو تا جوون، لیلا رو با خودشون بردن.
پدر لیلا بر سر و صورت خود زد و با 110 تماس گرفت. صورتش از خشم، سرخ شده بود. یکباره به یاد همسرش افتاد و با اورژانس هم تماس گرفت. سریع به خانه بازگشت و سعی کرد همسرش را بههوش بیاورد. از شیر ظرفشویی لیوان را پر از آب کرد و قطرههای آب را با انگشت به صورت همسرش پاشید اما او همچنان بیهوش بود. آمبولانس و پلیس تقریبا همزمان رسیدند. یکی دو نفر از همسایهها از سر کنجکاوی بیرون آمدند و جویای ماجرا شدند. ماموران اورژانس، مادر لیلا را وارد آمبولانس کردند. پدر میخواست سوار شود که با دیدن پلیس منصرف شد و از مهریخانم خواست همسرش را همراهی کند. مهریخانم همانطور نان بهدست سوار آمبولانس شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند. پدر لیلا به سمت یکی از ماموران رفت و با اضطراب و نگرانی گفت: تورو خدا دخترمو پیدا کنین.
مرد کلاهش را از سرش برداشت و خودش را معرفی کرد و گفت: من سرگرد رستگار هستم. مطمئن باشین تمام تلاشمونو میکنیم. فقط باید بدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده. شما با پلیس تماس گرفتین و اطلاع دادین دخترتون رو دزدیدن.
پدر کنار جدول نشست و در حالی که گریه میکرد گفت: منم نمیدونم چی شده. یکی از همسایههامون خبر داد.
سرگرد گفت: اون همسایهتون که ماجرارو دیده، الان کجاست؟
پدر گفت: فرستادمش با خانومم بره بیمارستان. آخه خانومم وقتی این خبر رو شنید، بیهوش شد.
سرگرد رو به یکی از همکارانش کرد و گفت: جناب سروان فتحی؟ شما به اتفاق همکاران یه پرس و جویی از همسایهها کنین و ببینین دقیقا چه اتفاقی افتاده. هر دوربین مداربستهای هم که توی این کوچه هست رو بررسی کنین.
سپس رو به پدر لیلا کرد و گفت: شما باید با ما بیاین آگاهی. راستی گروگانگیرها با شما تماس گرفتن؟
پدر لیلا از جایش بلند شد و گفت: نه نمیدونم. چون به گوشیام توجه نکردم.
پدر لیلا گوشی را از جیبش درآورد و نگاهی به آن انداخت و گفت: نه تماسی نداشتم. اجازه بدین من برم لباس بپوشم، الان میام خدمتتون. اما همسرم چی میشه؟
سرگرد رو به همکارش کرد و گفت: سروان فتحی؟ یه نفرو بفرستین همراه همسر آقای معتمد باشه. خانم همسایهای که شاهد این ماجرا بوده رو هم بیارین آگاهی.
سرگرد کلاهش را روی سر گذاشت، سوار ماشین شده و منتظر پدر لیلا شد.
دقایقی بعد پدر لیلا در اتاق سرگرد نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود و پر از نگرانی و غصه بود. سرگرد همانطور که با تلفن صحبت میکرد، وارد اتاق شد و پشت میزش نشست. گوشی را کنار میز گذاشت و مقداری آب از داخل بطری روی میز داخل لیوان ریخت و مقابل پدر لیلا گذاشت و گفت: آقای معتمد حالتون خوبه؟ الان با همکارم صحبت میکردم که توی بیمارستانه. همسرتون هنوز بههوش نیومده.
پدر لیلا با ناراحتی گفت: خوب نیستم سرگرد. دخترم، پارهتنم، عزیزکمو دزدیدن. همسرم هم که توی بیمارستانه. نگرانم اتفاق بدی برای هر کدومشون بیفته.
سرگرد گفت: نگران نباشین. دخترتونو پیدا میکنیم و الان هم به کمک شما نیاز داریم. دقیقا بگین چه اتفاقی افتاد؟ امروز چیز مشکوکی متوجه نشدین؟ پیامی، تماسی، چیزی؟
پدر لیلا جرعهای آب نوشید، نفس عمیقی کشید و گفت: نه مثل هر روز من، همسرم و دخترم با هم صبحانه خوردیم. لیلا آماده شد بره دانشگاه. من و همسرم هم میخواستیم بریم دکتر. آخه همسرم چند وقته مشکل قلبی داره. البته دخترم نمیدونه. میخواستیم بعد از رفتن لیلا، ما هم بریم دکتر. همهچیز مثل همیشه بود. لیلا که پاشو گذاشت بیرون، بعد از چند دقیقه مهریخانم زنگ مارو چند بار زد و خانمم که داشت میرفت سمت آشپزخونه جواب داد، یه دفعه فریاد زد و بیهوش شد. بعد صدای مهریخانم رو شنیدم که گفت لیلارو دزدیدن. منم سریع با شما و اورژانس تماس گرفتم.
سرگرد پرسید: این اواخر پیام یا تماس مشکوک نداشتین؟ یا با کسی دشمنی یا اختلافی نداشتین؟
پدر لیلا کمی فکر کرد و گفت: نه فکر نمیکنم. چیزی یادم نمیاد.
سرگرد گفت: دخترتون چطور؟ دشمن نداشت یا تازگیا با کسی به مشکل برخورده باشه؟
پدر لیلا کمی فکر کرد و پاسخ داد: نه لیلا دختر خوبیه و همه دوستش دارن. سرش به کار و زندگی خودشه. دوستای خوبی هم داره.
سرگرد گفت: شاید شما بیخبر باشین.
پدر لیلا گفت: فکر نمیکنم. چون لیلا وقتی ناراحت یا عصبانیه، ما متوجه میشیم. این روزا هم حالش خوب بود. مثل قبل.
در این بین سروان فتحی همکار سرگرد در زد و ادای احترام کرد، وارد اتاق شد و گفت: قربان؟ استعلام گرفتم. اون اطراف دوربین مداربسته نبوده. یه جورایی گروگانگیری توی نقطه کور انجام شده.
سرگرد گفت: یعنی با اون محله و ساختمونها آشنایی داشتن؟
سروان گفت: اینطور به نظر میاد.
پدر لیلا با ناراحتی و نگرانی گفت: یعنی نمیتونین دخترمو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: نگران نباشین. شما بهتره برین بیمارستان کنار همسرتون باشین. ما دخترتونو پیدا میکنیم. بهتون قول میدم.
پدر لیلا از روی صندلی بلند شد و همانطور که نگران بود از اتاق خارج شد.