![خاطرات و فراموشی](/content/newspaper/Version6382/8/Page6/newspaperimgl_6382_6.jpg?width=1500&crop=2,192,1052,1250)
چند لحظه از زندگی واقعی یک آدم معمولی که با فوتبال به یاد آورده میشود
خاطرات و فراموشی
اول: «سرجیو گویگوچهآ» نام دیگر عمه من است!
جام جهانی برای من یک مبدا است، بزنگاهی تاریخی برای یادآوری گذشته. مثلا ایتالیای ۹۰ برایم یادآور سوی نگاه عمه است، فروغ خانم دست به کمر، هاج و واج به بهت تماشای من و مهدی (پسرعمه قلچماقم) نگاه میکرد که خیره به تلویزیون 14اینچ فیلیپس بودیم. تلویزیون، سوغاتی جعفرآقا از زیارت حج بود. در خانه فروغخانم ارج و قربی داشت. ما اما به دستکشهای گویگوچهآ خیره بودیم. وقتی رگ گردن اسکیلاچی از خوشحالی گلزنی باد میکرد عمه فروغ هنوز من را به یاد داشت، هنوز فراموشی سیطره نزده بود روی همه خاطراتش. مهدی هنوز ریز می خندید و از حرص من هم که شده طرفدار گیدو بوخوالد بود. طرفداریاش به دلیل قلچماقیاش بود، من اما شیفته سرجیو شده بودم. حالا اما چشمان فروغ سو ندارد. خاطراتش هم کنار اسمها فراموش شدهاند. هر چند هنوز هم که نگاهم میکند لبخند شیرینی صورت تکیده مهرباlش را میپوشاند اما دیگر یادی نیست. فراموش شدهایم؛ هم من، هم مهدی، هم گیدو بوخوالد و هم سرجیو گویگوچهآ که بیشتر از آن که نمادی از جام عجیب ایتالیای 90 باشد یادآور نگاه خیره فروغخانم است، از پشت تلویزیون کوچک 14 اینچ فیلیپس رنگی.
دوم؛ رقص روی نفتهای خلیج فارس
اقوام تهرانی در شهرستان، آن سال ها همان ارج و قربی را داشتند که حالا مهاجران خوشنشین اروپایی دارند، یک تابستان بود و یک سفر دستهجمعی اقوام مرکزنشین به شهرستان تا عیش ما برای پلکیدن اطراف آنها کامل شود. خرداد 73 برای ذهن نوجوانم هنوز عجیب است که درحالی به تماشای جام نشستهایم که بازیکنان در آن سوی گیتی زیر تیغ آفتاب میدوند. نیمههای شب، تلویزیون را از هراس هرم گرمای تابستان کاشان چرخاندهایم سمت پنجره، خودمان روی تخت در حیاط آبپاشیشده خانه نشستهایم به انتظار! اقوام مرکزنشین در بهترین جای تخت چرت میزنند، ما اما سرتق در انتظاریم تا بازی عربستان و بلژیک را ببینیم! آن سالها فراغت معنای دیگری داشت، پخش مستقیم یک بازی (که حالا بیاهمیت بهنظر میآید) فراغت سرگرمکنندهای بود که از دست دادنش به معنای کشآمدن ملالی بود که روزها ادامه داشت. دمدمهای صبح «سعید اویران» همه را دریبل میزند، ما مبهوت گامهای بلند سیاهش هستیم، دروازه میشل پرودوم بهترین دروازهبان جام باز میشود، سعیدآقا داماد قوم تهراننشین حرص میخورد، میگوید «با پول بشکههای نفتی بلژیکیهای حریص را خریدهاند!» صدایش در همان خنکای نیمه شب تابستان دمکرده کاشان عصبانی است، همیشه گوشش به رادیو کوچک دستی است، تازه چند سالی است جنگ خلیج فارس تمام شده و او کارشناس سیاسی خانواده است، بهخصوص که تهراننشین است. از فردایش اما بازیها را تنها میبینیم، سعیدآقا شال و کلاه میکند سمت پایتخت، آنطرفتر «بهبهتو» و «روماریو» با گهواره بچه خوشحالی میکنند، «مارادونا» تمام میشود، «پاگلیوکا» تیر دروازه را میبوسد، «باجو» سرش را پایین میاندازد و «آندره اسکوبار» تیر میخورد، خاک میشود، میمیرد!
سوم؛ سیگار نصفهکاره روی جهنم کریکت
دبیرستانیام. هنوز در نشئه حضور در جشن فوتبالم. خیلی کاری به جام جهانی نداریم. هنوز مزه رهایی از آن جهنم 8 دقیقه وقت اضافه ملبورن زیر زبانمان است، طعم آن سیگار نصفه دور انداخته «ویرا» گوشه ورزشگاه کریکت استرالیا، روبوسی عجیب دایی با «ساندروپل» خدابیامرز، آن دستی که «هری کیول» با فرار غزال تیزپای ما روی سر گذاشت، باز هم روی زمین، باز هم روی زمین. جام فرانسه با سوت پایان روانشاد ساندروپل مجارستانی در استرالیا برای ما تمام شده بود. تابستان غریبی بود، تلویزیون آن سالها در قرق مادر بود، تماشای دادگاه کرباسچی از هر سریالی پربینندهتر شده بود، نوبت ما بعد از دفاعیات شهردار وقت تهران بود. تابستان غریبتر هم شد وقتی نیما نکیسا درست چند صدم ثانیه قبل از زدن شوت میهالوویچ یک گام به چپ رفت، توپ به راست دروازه غلتید، سکوت شد. پایان دادگاه؛ حکم؟ حبس حسرت در دل ما. حتی بعدتر گریههای حمید استیلی، سیو احمدعابدزاده خندان و دعای علی منصوریان نتوانست آن حسرت را بشوید. آن تکه فرش کوچکی که به کلینزمان دادیم شد خوشحالی حرصدرآورش، بوسه لوران بلان به سر بیموی فابیان بارتز اما شد یک جام خوش رنگ و لعاب برای خروسها.
چهارم؛ وحشت از اشکهای واقعی
بزرگتر شدهام، شتاب عمر با رسیدن موعد جام خودنمایی میکند. چیزهایی اما هنوز به یاد میماند، از تفاخر چشمبادامیهای جام 2002 به اولین میزبانی در قاره کهن، قاره خسته! از هاکان شوکوری که ستاره جام بود و حالا پشت فرمان تاکسی اوبر در کالیفرنیا مسافر جا به جا میکند، جام بعدی چهارسال بزرگتر شدهایم، یک عمر گذشته است، یک خانه 40 متری با 6 همخانه عجیب در انتهای سه راه آذری. همخانهها علاقهای به فوتبال ندارند، خاصه اینکه دیروقت و شب باشد، من اما لذت ضربه محکم زیدان به سینه ماتراتزی را با صدای بسته تلویزیون خانه اجارهای 40 متری میبرم، لذتی که زود میدود زیر پوستم، فردایش روزنامهها نامه حمایت کمیسیون امنیت مجلس را در حمایت از زیدان منتشر میکنند. چقدر عجیب است یادآوریاش، چقدر دور است از زمانه ما. جام زرین میرود به قاره سیاه. ما پیرتر. جام به آندلس میرود، هر چند مهم نیست. برای مایی که ضعیفپرستیم از آن جام حسرت تیم غنا میماند که با شرارت سوارز نمیتواند به عنوان اولین تیم تاریخ آفریقایی به نیمهنهایی جام برسد، در پسزمینه این تصویر عجیب صدای وووزلا نغمهسرایی میکند، «آساموا ژیان» اشک میریزد. پیرتر، پیرتر، پیرتر. ریودوژانیرو. جام در خانه. گریههای هولناک کودک برزیلی از تحقیر تیم محبوبش توسط ارتش آلمان بیرحم در ماراکانا. وحشت از اشکهای واقعی. پیرتر، خستهتر، گرفتارتر. میانسالیم اما هنوز حسرت به دلیم. یک توپ بادآورده زیرپای مهدی طارمی. مهمترین گل تاریخ فوتبال میپژمرد. خروسها خوشحالند. ما دلخوشیم به مهار یک پنالتی، یک لایی به پیکه و فریاد از ته دل برای یک گل به خودی مراکش. دوحه؛ بماند برای وقتی دیگر.
میثم اسماعیلی - گروه ورزش
جام جهانی برای من یک مبدا است، بزنگاهی تاریخی برای یادآوری گذشته. مثلا ایتالیای ۹۰ برایم یادآور سوی نگاه عمه است، فروغ خانم دست به کمر، هاج و واج به بهت تماشای من و مهدی (پسرعمه قلچماقم) نگاه میکرد که خیره به تلویزیون 14اینچ فیلیپس بودیم. تلویزیون، سوغاتی جعفرآقا از زیارت حج بود. در خانه فروغخانم ارج و قربی داشت. ما اما به دستکشهای گویگوچهآ خیره بودیم. وقتی رگ گردن اسکیلاچی از خوشحالی گلزنی باد میکرد عمه فروغ هنوز من را به یاد داشت، هنوز فراموشی سیطره نزده بود روی همه خاطراتش. مهدی هنوز ریز می خندید و از حرص من هم که شده طرفدار گیدو بوخوالد بود. طرفداریاش به دلیل قلچماقیاش بود، من اما شیفته سرجیو شده بودم. حالا اما چشمان فروغ سو ندارد. خاطراتش هم کنار اسمها فراموش شدهاند. هر چند هنوز هم که نگاهم میکند لبخند شیرینی صورت تکیده مهرباlش را میپوشاند اما دیگر یادی نیست. فراموش شدهایم؛ هم من، هم مهدی، هم گیدو بوخوالد و هم سرجیو گویگوچهآ که بیشتر از آن که نمادی از جام عجیب ایتالیای 90 باشد یادآور نگاه خیره فروغخانم است، از پشت تلویزیون کوچک 14 اینچ فیلیپس رنگی.
دوم؛ رقص روی نفتهای خلیج فارس
اقوام تهرانی در شهرستان، آن سال ها همان ارج و قربی را داشتند که حالا مهاجران خوشنشین اروپایی دارند، یک تابستان بود و یک سفر دستهجمعی اقوام مرکزنشین به شهرستان تا عیش ما برای پلکیدن اطراف آنها کامل شود. خرداد 73 برای ذهن نوجوانم هنوز عجیب است که درحالی به تماشای جام نشستهایم که بازیکنان در آن سوی گیتی زیر تیغ آفتاب میدوند. نیمههای شب، تلویزیون را از هراس هرم گرمای تابستان کاشان چرخاندهایم سمت پنجره، خودمان روی تخت در حیاط آبپاشیشده خانه نشستهایم به انتظار! اقوام مرکزنشین در بهترین جای تخت چرت میزنند، ما اما سرتق در انتظاریم تا بازی عربستان و بلژیک را ببینیم! آن سالها فراغت معنای دیگری داشت، پخش مستقیم یک بازی (که حالا بیاهمیت بهنظر میآید) فراغت سرگرمکنندهای بود که از دست دادنش به معنای کشآمدن ملالی بود که روزها ادامه داشت. دمدمهای صبح «سعید اویران» همه را دریبل میزند، ما مبهوت گامهای بلند سیاهش هستیم، دروازه میشل پرودوم بهترین دروازهبان جام باز میشود، سعیدآقا داماد قوم تهراننشین حرص میخورد، میگوید «با پول بشکههای نفتی بلژیکیهای حریص را خریدهاند!» صدایش در همان خنکای نیمه شب تابستان دمکرده کاشان عصبانی است، همیشه گوشش به رادیو کوچک دستی است، تازه چند سالی است جنگ خلیج فارس تمام شده و او کارشناس سیاسی خانواده است، بهخصوص که تهراننشین است. از فردایش اما بازیها را تنها میبینیم، سعیدآقا شال و کلاه میکند سمت پایتخت، آنطرفتر «بهبهتو» و «روماریو» با گهواره بچه خوشحالی میکنند، «مارادونا» تمام میشود، «پاگلیوکا» تیر دروازه را میبوسد، «باجو» سرش را پایین میاندازد و «آندره اسکوبار» تیر میخورد، خاک میشود، میمیرد!
سوم؛ سیگار نصفهکاره روی جهنم کریکت
دبیرستانیام. هنوز در نشئه حضور در جشن فوتبالم. خیلی کاری به جام جهانی نداریم. هنوز مزه رهایی از آن جهنم 8 دقیقه وقت اضافه ملبورن زیر زبانمان است، طعم آن سیگار نصفه دور انداخته «ویرا» گوشه ورزشگاه کریکت استرالیا، روبوسی عجیب دایی با «ساندروپل» خدابیامرز، آن دستی که «هری کیول» با فرار غزال تیزپای ما روی سر گذاشت، باز هم روی زمین، باز هم روی زمین. جام فرانسه با سوت پایان روانشاد ساندروپل مجارستانی در استرالیا برای ما تمام شده بود. تابستان غریبی بود، تلویزیون آن سالها در قرق مادر بود، تماشای دادگاه کرباسچی از هر سریالی پربینندهتر شده بود، نوبت ما بعد از دفاعیات شهردار وقت تهران بود. تابستان غریبتر هم شد وقتی نیما نکیسا درست چند صدم ثانیه قبل از زدن شوت میهالوویچ یک گام به چپ رفت، توپ به راست دروازه غلتید، سکوت شد. پایان دادگاه؛ حکم؟ حبس حسرت در دل ما. حتی بعدتر گریههای حمید استیلی، سیو احمدعابدزاده خندان و دعای علی منصوریان نتوانست آن حسرت را بشوید. آن تکه فرش کوچکی که به کلینزمان دادیم شد خوشحالی حرصدرآورش، بوسه لوران بلان به سر بیموی فابیان بارتز اما شد یک جام خوش رنگ و لعاب برای خروسها.
چهارم؛ وحشت از اشکهای واقعی
بزرگتر شدهام، شتاب عمر با رسیدن موعد جام خودنمایی میکند. چیزهایی اما هنوز به یاد میماند، از تفاخر چشمبادامیهای جام 2002 به اولین میزبانی در قاره کهن، قاره خسته! از هاکان شوکوری که ستاره جام بود و حالا پشت فرمان تاکسی اوبر در کالیفرنیا مسافر جا به جا میکند، جام بعدی چهارسال بزرگتر شدهایم، یک عمر گذشته است، یک خانه 40 متری با 6 همخانه عجیب در انتهای سه راه آذری. همخانهها علاقهای به فوتبال ندارند، خاصه اینکه دیروقت و شب باشد، من اما لذت ضربه محکم زیدان به سینه ماتراتزی را با صدای بسته تلویزیون خانه اجارهای 40 متری میبرم، لذتی که زود میدود زیر پوستم، فردایش روزنامهها نامه حمایت کمیسیون امنیت مجلس را در حمایت از زیدان منتشر میکنند. چقدر عجیب است یادآوریاش، چقدر دور است از زمانه ما. جام زرین میرود به قاره سیاه. ما پیرتر. جام به آندلس میرود، هر چند مهم نیست. برای مایی که ضعیفپرستیم از آن جام حسرت تیم غنا میماند که با شرارت سوارز نمیتواند به عنوان اولین تیم تاریخ آفریقایی به نیمهنهایی جام برسد، در پسزمینه این تصویر عجیب صدای وووزلا نغمهسرایی میکند، «آساموا ژیان» اشک میریزد. پیرتر، پیرتر، پیرتر. ریودوژانیرو. جام در خانه. گریههای هولناک کودک برزیلی از تحقیر تیم محبوبش توسط ارتش آلمان بیرحم در ماراکانا. وحشت از اشکهای واقعی. پیرتر، خستهتر، گرفتارتر. میانسالیم اما هنوز حسرت به دلیم. یک توپ بادآورده زیرپای مهدی طارمی. مهمترین گل تاریخ فوتبال میپژمرد. خروسها خوشحالند. ما دلخوشیم به مهار یک پنالتی، یک لایی به پیکه و فریاد از ته دل برای یک گل به خودی مراکش. دوحه؛ بماند برای وقتی دیگر.
میثم اسماعیلی - گروه ورزش