نسخه Pdf

انتقام

داستان جنایی(قسمت اول)

انتقام

نیمه‌شب پاییز، خیابان در سکوت فرورفته بود. تازه باران قطع شده و هوا هنوز سرد و زمین خیس بود. دو گربه روی سطل زباله سر خیابان نشسته بودند و برای پس‌مانده‌های غذای داخل سطل زباله با صداهای عجیبی کل‌کل می‌کردند که یکباره ماشین سیاهی توقف کرد و با صدای ترمزش، گربه‌ها فرار کردند.

راننده که کلاه کاپشنش را به‌سر کرده، هویتش مشخص نبود و دستکش سیاهی به دست داشت، از ماشین پیاده شد و با احتیاط اطراف را بررسی کرد. بعد به سمت صندوق‌عقب رفت و جسد مردی را به زحمت از داخل صندوق درآورد و روی زمین انداخت. به‌سرعت سوار ماشین شد، آن را روشن کرد و دور شد. صدای گاز دادن ماشین فضا را پر کرد. خیابان، فرعی بود و کمتر کسی در آن تردد می‌کرد. آن هم در آن وقت شب و سرمای پاییز. حدود یک ساعتی جسد روی زمین بود تا این‌که صدای جارو زدن رفتگر که مرد حدود ۵۰ ساله‌ای بود، شنیده شد. او جارویش را آرام و با ریتم خاصی روی زمین می‌کشید. صدا نزدیک‌تر شد. به قدری نزدیک که رفتگر یکباره با دیدن جسد ترسید و چند قدم به عقب رفت. به اطراف نگاهی انداخت و کسی را ندید. خواست به جسد نزدیک شده و به آن دست بزند اما ترسید. دستکش‌هایش را درآورد و دست‌هایش را با گرمای دهانش کمی گرم کرد، بعد گوشی موبایلش را از جیبش درآورد و شماره‌ای گرفت.چند دقیقه بعد ماشین‌های پلیس با چراغ گردان همان حوالی توقف کردند. رفتگر روی سکوی جلوی یک مغازه با فاصله از جسد نشسته و از سرما خودش را جمع کرده بود که با دیدن ماشین پلیس یاعلی گفت و از جایش بلند شد. سروان محمدی و همکارانش از ماشین‌ها پیاده شدند. سروان به سمت رفتگر رفت و همکارانش برای بررسی به سمت جسد رفتند. هوا داشت روشن می‌شد. سرگرد احمدی، مردی با قدی متوسط و موهای تقریبا سفید با لیوان چای مقابل پنجره اتاق کارش در آگاهی ایستاده بود و به باران که می‌بارید، نگاه می‌کرد. چند ماشین وارد محوطه آگاهی شدند. سروان محمدی هم سرنشین یکی از آنها بود. بعد از چند دقیقه سروان در اتاق را زد، وارد شد و ادای احترام کرد و گفت: صبح بخیر سرگرد. سروان پوشه‌ای را روی میز سرگرد گذاشت و گفت: اظهارات شاهد که رفتگر همون محله است و گزارش اولیه خدمت شما. تا یک ساعت دیگه هم گزارش کالبدشکافی روی میزتونه. مقتول مرد حدودا ۴۵ ساله‌ای به نام مرتضی احدیه، کارمند یک شرکت تبلیغاتی که خفه شده و گویا بعد به اون خیابون منتقل شده است. ردی مثل طناب دور گردنش بود. البته بچه‌ها هیچ اثر انگشتی پیدا نکردن. فقط می‌دونیم که رفتگر جسد رو دیده و بدون این‌که بهش دست بزنه و نزدیک بشه با پلیس تماس گرفته.
سرگرد به سمت او آمد و دستی روی شانه سروان گذاشت و گفت: قدم نورسیده مبارک محمدی.
سروان لبخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت: ممنون.
سرگرد گفت: تو دیگه برو بیمارستان پیش خانم و دخترت. کاری داشتم، بهت خبر میدم.
سروان گفت: مادرخانومم بیمارستانه. اینجا باشم بهتره.
سرگرد لبخند زد و گفت: تا گزارش آماده بشه، یه سری بهشون بزن.
سـروان لبخنـد زد، تشکـر کرد و رفت.
سرگرد پشت میز کارش نشست، پرونده را ورق زد و مطالعه کرد. حدود دو ساعتی گذشت که سروان سراسیمه در زد و وارد اتاق سرگرد شد و گزارش پزشکی‌قانونی را روی میز سرگرد گذاشت و گفت: ببخشید قربان، یه کم دیر شد. توی ترافیک موندم.
سرگرد گزارش را خواند. سروان همچنان ایستاده و منتظر دستور سرگرد بود. سرگرد با دقت پرونده را مطالعه کرد و گفت: به خانواده‌اش خبر دادین؟
سروان گفت: بله. به همسر مقتول خبر دادیم.
سرگرد گفت: باید با همسرش صحبت کنیم. الان کجاست؟
سروان گفت: تو راهه.
در این بین سربازی در زده، وارد اتاق شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، همسر مرتضی احدی اینجاست.
 سرگرد گفت: بگو بیاد داخل.
زن جوان با چشمانی اشکبار در حالی که با دستمال اشک‌هایش را پاک می‌کرد، وارد اتاق شد. او شال سیاهی به‌سر داشت و کمی از موهای خرمایی‌اش بیرون از شال بود. سعی کرد همان مقدار موهایش را بپوشاند. سرگرد به او اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشیند. 
سرگرد گفت: بهتون تسلیت میگم. 
زن جوان با اشاره سر تشکر کرد و گفت: مرتضی خیلی مرد خوبی بود. پدر خوبی‌ام بود. اگه پسرم سراغشو بگیره، چی باید جواب بدم؟
زن جوان باز هم گریست. سروان برای زن جوان یک لیوان آب آورد و گفت: خانم احدی برای این‌که قاتل همسرتون رو پیدا کنیم، باید به خودتون مسلط باشین. ما به کمک‌تون نیاز داریم.
زن جوان جرعه‌ای آب نوشید و گفت: خیلی سخته. خیلی.
سرگرد گفت: می‌دونیم و درک می‌کنیم. اما شما باید به ما کمک کنید تا قاتل همسرتون  رو پیدا کنیم.
زن جوان سرش را به نشانه تایید تکان داد.
سرگرد پرسید: همسرتون با کسی دشمنی یا خورده حسابی نداشت؟
زن جوان گفت: نه. مرتضی خیلی آدم خوش‌اخلاق و مهربونی بود. با هیچ‌کس دشمنی نداشت. همه دوستش داشتن و کلی دوست و رفیق داشت.
سروان گفت: شاید شما خبر نداشتین.
زن جوان گفت: نه. مرتضی پسرعموی مادری‌ام بود. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و اسممون روی هم بود. ازدواج که کردیم، شدیم رفیق هم. مرتضی هیچ چیزی رو از من پنهان نمی‌کرد، منم از مرتضی.
سروان کمی فکر کرد و گفت: ممکنه پای یک زن دیگه در میون باشه؟
زن جوان عصبانی شد و گفت: نه مرتضی اهل این حرفا نبود.
سرگرد نگاهی به سروان انداخت، رو به زن جوان کرد و گفت: رابطه‌تون با هم چطور بود؟
زن جوان گفت: خیلی خوب. گفتم که ما بیشتر از این‌که زن و شوهر باشیم با هم رفیق بودیم. توی این هفت سال که ازدواج کردیم، هفت بار هم دعوا نکردیم. مرتضی اصلا اهل دعوا نبود.

زینب علیپور طهرانی - تپش