داستانهایی از برخوردهای نژادپرستانه وسط مستطیل سبز
به دلایل غیر فوتبالی
نژاد برتر؟ یک افسانه باطل که البته هنوز کسانی هستند که به اشتباه به آن باور دارند؛ آن هم نه تنها در میدانهای سیاسی و رقابتی، بلکه در ورزش. این ماجرا دستمایهای شدهاست برای نژادپرستانی که در قالب تماشگران ورزشی در ورزشگاه حضور پیدا میکنند و این جملات تلخ و گزنده را به زبان میآورند. در این نوشته از زوایای مختلف به این مسأله میپردازیم.
درخشش ابدی
پیراهن شماره9 را تن میکند. شماره یک مهاجم نوک؛ امید اول گلزنی تیم. بند کفشش را محکم میکند تا همراه باقی همتیمیهایش آماده ورود به زمین شود. او مثل بقیه فوتبالیستها عاشق این لحظه است. چند دقیقهای مانده تا سوت شروع بازی. هر دو تیم وارد زمین میشوند. صدای کر کننده تماشاگران، خوش و بش قبل از بازی و آخرش هم یک عکس تیمی. انگار که رسم باشد. بعد هم توپ را روی نقطهای که درست وسط زمین است میکارند. سوت و شروع بازی .داور معمولا برای هر اتفاقی یک بار سوتش را پرقدرت به صدا درمیآورد و تمام. اما امروز انگار اوضاع فرق کرده. به محض این که توپ به پای ساموئل میخورد، گوشش از صدای سوت پر میشود. اولش میشد نادیدهاش گرفت اما بعدتر نه. سوت بود و حرفها و آواهای دیگر؛ الفاظی که هر بار رکیکتر میشود. ساموئل اما به همین سادگیها تحتتاثیر قرار نمیگرفت. اولین باری نبود که با چنین رفتارهایی مواجه میشد. زمان میگذشت و ساموئل هم مثل همیشه میدرخشید. اما هرکسی تا کجا میتواند تحمل کند. ساموئل اتوئو خسته شد و صبرش لبریز. دیگر فوتبال بازی نمیکرد. درخششی هم اگر بود، حالا ناپدید شدهبود. صداهای توی گوشش او را به سخره گرفتهبودند. اما چرا؟ چون فوتبالیست بدی بود؟ کار اشتباهی کردهبود؟ اصلا! فقط و فقط بهخاطر رنگ پوستش. حالا سیاه یا هر رنگ دیگری. آیا فرقی در نوع بازیاش داشت؟ سیاهپوستها بازیکنان بهتری هستند یا سفیدپوستها؟ نه، اصلا. ساموئل بی خیال بازی شد. این همه فشار، او را از ادامه کار منصرف کردهبود. خواست زمین را ترک کند. چند نفر از هم تیمیها مانعش شدند. او ماند و ادامه داد. تا همین حالا که رئیس فدراسیون فوتبال کشورش-کامرون- شده است.
نباید شنید
شوق اولین باری که قرار بود بازی را از ورزشگاه ببیند تمام وجودش را گرفتهبود. آرام و قرار نداشت. لباس تیم مورد علاقهاش را پوشیدهبود؛ مشکی قرمز. با شماره بازیکن مورد علاقهاش که روی آن حک شدهبود45. پدرش قول دادهبود این هفته او را برای تماشای بازی آث میلان به ورزشگاه ببرد. قول پدر، قول بود. مثل وقتی که قول داد برایش پیراهن بالوتلی را بخرد و خرید. همراه پدر عازم استادیوم شهر شد. بلیتها را از قبل گرفتهبودند؛ یک جای خوب، نزدیک به زمین مسابقه. او وقتی وارد استادیوم شد چند لحظهای مکث کرد. از آنچه در تلویزیون به نظر میرسید خیلی باشکوه تر بود. حق داشت متحیر بماند. پدرش با لبخند دستش را گرفت و به دنبال شماره صندلی شان گشتند. شماره 45 و 46. هنوز بازی شروع نشدهبود.توپ را که گذاشتند وسط میدان و سوت که زده شد، همه خیره شدند به توپ مسابقه. عدهای تشویق میکردند. عدهای دیگر شگفتزده و با دقت بازی را دنبال میکردند. اما از آن سوی ورزشگاه صداهایی به گوشش رسید؛ نامفهوم بود وکمجان. اما رفته رفته بلندتر شد، قوت گرفت و ناگهان قطع شد. هیچ صدایی شنیده نشد. دقت که کرد متوجه شد پدرش دستش را روی گوش او گذاشتهاست تا هیچ صدایی را نشنود. فهمید احتمالا حرفهای خوبی هم در کار نیست. اما همانطور که به بازی نگاه میکرد، دید فوتبالیست مورد علاقهاش از کوره در رفتهاست. از روی سکوها هم تماشاگرها -شاید تماشاگرنماها - هرشیئی را که به دستشان میرسد، به زمین پرت میکنند؛ از زباله و پوست موز گرفته تا بطریهای پر و خالی آب. بالوتلی به هم میریزد و بعد هم توان ادامه بازی را ندارد؛ آن هم بازیکنی که هیچوقت کم نمیآورد. او هیچوقت نفهمید چرا آنها به بالوتلی بیاحترامی کردند. چون داشت خوب بازی میکرد.
ستارهای دیگر
اینکه بتواند بازی تیم مورد علاقهاش را از نزدیک ببیند، برایش آرزو شدهبود. خودش در این طرف دنیا اما رئال مادرید طرفی دیگر در اروپا. اینکه از ایران فقط و فقط برای تماشای بازی تیم موردعلاقهات به اسپانیا سفر کنی، کمی دیوانگی است. اما خب لااقل در حد آرزویی که شاید روزی عملی شود، میشود در دل نگهش داشت. دیوار اتاقش پر بود از پوستر فوتبالیستهایی که دوست داشت روزی با آنها عکس بگیرد؛ به خصوص رونالدو همان شماره7 افسانهای که این روزها در اخبار و برنامههای مختلف ورزشی میگفتند جانشینی برایش در تیم پیدا شدهاست؛ بازیکن جوان اهل برزیل، وینیسیوس جونیور با شماره 20. به همین علت حسابی او را دوست داشت. آن شب مثل همیشه درس و مشقهایش را زود تکمیل کرد تا بتواند شب را با خیال راحت پای تلویزیون بنشیند و فوتبال تماشا کند. تلفن همراهش را هم کنار دستش گذاشتهبود تا به محض اینکه تیمش پیش افتاد، برای رفقایش در فضای مجازی کری بخواند. اما شرایط آن طور که میخواست پیش نرفت. تیم همان نیمه اول گل خورد. امیدش ماند به وینیسیوس تا ورق بازی را برگرداند. اما او هم مثل همیشه نبود. گزارشگر بازی میگفت که از اوایل مسابقه تحت تاثیر شعارهای نژادپرستانه قرار گرفتهاست. فکر نمیکرد در اروپا هم هنوز این اتفاقات بیفتد. آن هم با آن همه ادعای فرهنگی که بود. تلفنش را برداشت، اما این بار به جای اینکه کری بخواند، گشت تا بیشتر از این نوع نژادپرستیها در فوتبال بداند که تعدادش هم کم نبود. از توهین به رنگینپوستان گرفته تا باورهای دینی و مذهبی بازیکنان و حتی کشور و ملیتی که به آن تعلق دارند. دلایلی که هیچکدام فوتبالی نبود .
بازی به ظاهر آسان
قضاوت یک بازی بین یک تیم سطح اولی و تیم دیگری از دسته پایینتر را به او سپردهبودند. به نظر میرسید بازی یکطرفه باشد. در این جور مسابقات که خب اسمش هم دوستانه بود، کار داورها آسانتر است. به خیالش برای او هم همینطور پیش خواهدرفت. برای بررسی زمین مسابقه پیش از برگزاری آن، وقتی وارد زمین شد، دید جمعیت زیادی هم برای تماشای مسابقه نیامدهاند؛ غیر از آن عده از تماشاگران دو آتیشه تیم میزبان که در دسته پایینتر بازی میکرد. حضوری که این معنا را داشت که آمدهاند تا از تماشای این بازی که شاید دیگر فرصتش برای چنین تیمی پیش نیاید، لذت ببرند. لبخندی هم از روی رضایت زد. بعد از صدای سوت، اول فقط صدای تشویق میآمد. بعد انگار که ماجرا عوض شدهباشد و بازیکن سیاهپوست تیم مهمان اهمیتش از بازی بیشتر شدهباشد. چرا که تمام ورزشگاه پر شد از شعارهایی که علیه او سرمیدادند. کاری از دستش برنمیآمد. سعی کرد فقط بازی را مدیریت کند. اما شعارها شدیدتر شد. تا جایی که کوین پرینس بواتنگ ـ همان بازیکنی که علیهاش شعار میدادند ـ نتوانست بر خودش مسلط بماند، توپ را برداشت و به طرف تماشاگران شوت کرد. بعد هم لباسش را از تنش درآورد و زمین را ترک کرد. او ماندهبود که چه باید بکند. آیا باید به دلیل رفتار غیر ورزشی بواتنگ به او کارت قرمز بدهد؟ یا نه! اصلا مگر میشد به مقصران اصلی یعنی همان تماشاگران کارت نشان دهد و آنها را از ورزشگاه بیرون کند؟ این بازی که به نظر بازی سادهای برایش بود، هیچوقت فراموش نخواهد کرد.
پیراهن شماره9 را تن میکند. شماره یک مهاجم نوک؛ امید اول گلزنی تیم. بند کفشش را محکم میکند تا همراه باقی همتیمیهایش آماده ورود به زمین شود. او مثل بقیه فوتبالیستها عاشق این لحظه است. چند دقیقهای مانده تا سوت شروع بازی. هر دو تیم وارد زمین میشوند. صدای کر کننده تماشاگران، خوش و بش قبل از بازی و آخرش هم یک عکس تیمی. انگار که رسم باشد. بعد هم توپ را روی نقطهای که درست وسط زمین است میکارند. سوت و شروع بازی .داور معمولا برای هر اتفاقی یک بار سوتش را پرقدرت به صدا درمیآورد و تمام. اما امروز انگار اوضاع فرق کرده. به محض این که توپ به پای ساموئل میخورد، گوشش از صدای سوت پر میشود. اولش میشد نادیدهاش گرفت اما بعدتر نه. سوت بود و حرفها و آواهای دیگر؛ الفاظی که هر بار رکیکتر میشود. ساموئل اما به همین سادگیها تحتتاثیر قرار نمیگرفت. اولین باری نبود که با چنین رفتارهایی مواجه میشد. زمان میگذشت و ساموئل هم مثل همیشه میدرخشید. اما هرکسی تا کجا میتواند تحمل کند. ساموئل اتوئو خسته شد و صبرش لبریز. دیگر فوتبال بازی نمیکرد. درخششی هم اگر بود، حالا ناپدید شدهبود. صداهای توی گوشش او را به سخره گرفتهبودند. اما چرا؟ چون فوتبالیست بدی بود؟ کار اشتباهی کردهبود؟ اصلا! فقط و فقط بهخاطر رنگ پوستش. حالا سیاه یا هر رنگ دیگری. آیا فرقی در نوع بازیاش داشت؟ سیاهپوستها بازیکنان بهتری هستند یا سفیدپوستها؟ نه، اصلا. ساموئل بی خیال بازی شد. این همه فشار، او را از ادامه کار منصرف کردهبود. خواست زمین را ترک کند. چند نفر از هم تیمیها مانعش شدند. او ماند و ادامه داد. تا همین حالا که رئیس فدراسیون فوتبال کشورش-کامرون- شده است.
نباید شنید
شوق اولین باری که قرار بود بازی را از ورزشگاه ببیند تمام وجودش را گرفتهبود. آرام و قرار نداشت. لباس تیم مورد علاقهاش را پوشیدهبود؛ مشکی قرمز. با شماره بازیکن مورد علاقهاش که روی آن حک شدهبود45. پدرش قول دادهبود این هفته او را برای تماشای بازی آث میلان به ورزشگاه ببرد. قول پدر، قول بود. مثل وقتی که قول داد برایش پیراهن بالوتلی را بخرد و خرید. همراه پدر عازم استادیوم شهر شد. بلیتها را از قبل گرفتهبودند؛ یک جای خوب، نزدیک به زمین مسابقه. او وقتی وارد استادیوم شد چند لحظهای مکث کرد. از آنچه در تلویزیون به نظر میرسید خیلی باشکوه تر بود. حق داشت متحیر بماند. پدرش با لبخند دستش را گرفت و به دنبال شماره صندلی شان گشتند. شماره 45 و 46. هنوز بازی شروع نشدهبود.توپ را که گذاشتند وسط میدان و سوت که زده شد، همه خیره شدند به توپ مسابقه. عدهای تشویق میکردند. عدهای دیگر شگفتزده و با دقت بازی را دنبال میکردند. اما از آن سوی ورزشگاه صداهایی به گوشش رسید؛ نامفهوم بود وکمجان. اما رفته رفته بلندتر شد، قوت گرفت و ناگهان قطع شد. هیچ صدایی شنیده نشد. دقت که کرد متوجه شد پدرش دستش را روی گوش او گذاشتهاست تا هیچ صدایی را نشنود. فهمید احتمالا حرفهای خوبی هم در کار نیست. اما همانطور که به بازی نگاه میکرد، دید فوتبالیست مورد علاقهاش از کوره در رفتهاست. از روی سکوها هم تماشاگرها -شاید تماشاگرنماها - هرشیئی را که به دستشان میرسد، به زمین پرت میکنند؛ از زباله و پوست موز گرفته تا بطریهای پر و خالی آب. بالوتلی به هم میریزد و بعد هم توان ادامه بازی را ندارد؛ آن هم بازیکنی که هیچوقت کم نمیآورد. او هیچوقت نفهمید چرا آنها به بالوتلی بیاحترامی کردند. چون داشت خوب بازی میکرد.
ستارهای دیگر
اینکه بتواند بازی تیم مورد علاقهاش را از نزدیک ببیند، برایش آرزو شدهبود. خودش در این طرف دنیا اما رئال مادرید طرفی دیگر در اروپا. اینکه از ایران فقط و فقط برای تماشای بازی تیم موردعلاقهات به اسپانیا سفر کنی، کمی دیوانگی است. اما خب لااقل در حد آرزویی که شاید روزی عملی شود، میشود در دل نگهش داشت. دیوار اتاقش پر بود از پوستر فوتبالیستهایی که دوست داشت روزی با آنها عکس بگیرد؛ به خصوص رونالدو همان شماره7 افسانهای که این روزها در اخبار و برنامههای مختلف ورزشی میگفتند جانشینی برایش در تیم پیدا شدهاست؛ بازیکن جوان اهل برزیل، وینیسیوس جونیور با شماره 20. به همین علت حسابی او را دوست داشت. آن شب مثل همیشه درس و مشقهایش را زود تکمیل کرد تا بتواند شب را با خیال راحت پای تلویزیون بنشیند و فوتبال تماشا کند. تلفن همراهش را هم کنار دستش گذاشتهبود تا به محض اینکه تیمش پیش افتاد، برای رفقایش در فضای مجازی کری بخواند. اما شرایط آن طور که میخواست پیش نرفت. تیم همان نیمه اول گل خورد. امیدش ماند به وینیسیوس تا ورق بازی را برگرداند. اما او هم مثل همیشه نبود. گزارشگر بازی میگفت که از اوایل مسابقه تحت تاثیر شعارهای نژادپرستانه قرار گرفتهاست. فکر نمیکرد در اروپا هم هنوز این اتفاقات بیفتد. آن هم با آن همه ادعای فرهنگی که بود. تلفنش را برداشت، اما این بار به جای اینکه کری بخواند، گشت تا بیشتر از این نوع نژادپرستیها در فوتبال بداند که تعدادش هم کم نبود. از توهین به رنگینپوستان گرفته تا باورهای دینی و مذهبی بازیکنان و حتی کشور و ملیتی که به آن تعلق دارند. دلایلی که هیچکدام فوتبالی نبود .
بازی به ظاهر آسان
قضاوت یک بازی بین یک تیم سطح اولی و تیم دیگری از دسته پایینتر را به او سپردهبودند. به نظر میرسید بازی یکطرفه باشد. در این جور مسابقات که خب اسمش هم دوستانه بود، کار داورها آسانتر است. به خیالش برای او هم همینطور پیش خواهدرفت. برای بررسی زمین مسابقه پیش از برگزاری آن، وقتی وارد زمین شد، دید جمعیت زیادی هم برای تماشای مسابقه نیامدهاند؛ غیر از آن عده از تماشاگران دو آتیشه تیم میزبان که در دسته پایینتر بازی میکرد. حضوری که این معنا را داشت که آمدهاند تا از تماشای این بازی که شاید دیگر فرصتش برای چنین تیمی پیش نیاید، لذت ببرند. لبخندی هم از روی رضایت زد. بعد از صدای سوت، اول فقط صدای تشویق میآمد. بعد انگار که ماجرا عوض شدهباشد و بازیکن سیاهپوست تیم مهمان اهمیتش از بازی بیشتر شدهباشد. چرا که تمام ورزشگاه پر شد از شعارهایی که علیه او سرمیدادند. کاری از دستش برنمیآمد. سعی کرد فقط بازی را مدیریت کند. اما شعارها شدیدتر شد. تا جایی که کوین پرینس بواتنگ ـ همان بازیکنی که علیهاش شعار میدادند ـ نتوانست بر خودش مسلط بماند، توپ را برداشت و به طرف تماشاگران شوت کرد. بعد هم لباسش را از تنش درآورد و زمین را ترک کرد. او ماندهبود که چه باید بکند. آیا باید به دلیل رفتار غیر ورزشی بواتنگ به او کارت قرمز بدهد؟ یا نه! اصلا مگر میشد به مقصران اصلی یعنی همان تماشاگران کارت نشان دهد و آنها را از ورزشگاه بیرون کند؟ این بازی که به نظر بازی سادهای برایش بود، هیچوقت فراموش نخواهد کرد.
مهیار گلمحمدی - نوجوانه