نسخه Pdf

قضاوت انسان درباره خود

قضاوت انسان درباره خود

خداوند تبارک و تعالی این قدرت و توانایی را به بشر داده‌است که خودش می‌تواند قاضی خودش باشد.

انصاف یعنی چه؟ می‌گویند فلان کس آدم باانصافی است، یعنی چه؟ اصلا آدم باانصاف یعنی آدمی که در مسائل مربوط به خود می‌تواند بی‌‏طرفانه درباره خودش قضاوت کند و احیانا در جایی که خودش مقصر است، حکم علیه خودش صادر کند. این چگونه است؟ این جز این‌که شخصیت واقعی انسان، مرکب باشد چیز دیگری نیست. چقدر انصاف‌ها در دنیا سراغ دارید که می‌بینید یک نفر در مورد خودش انصاف می‌دهد، دیگری را بر خودش ترجیح می‌دهد، اقرار می‌کند حق با دیگری است، فضیلت با دیگری است.
مرحوم سیدحسین کوه‌کمری از بزرگان اکابر علما و از مراجع تقلید زمان خودشان بودند. جریان عجیبی از زندگی این مرد بزرگ نقل می‌کنند و آن این است که ایشان در نجف در زمان صاحب جواهر و بعد از صاحب جواهر حوزه درسی داشتند. شیخ انصاری(اعلی‌ا... مقامه) در آن وقت هنوز شهرتی نداشت، مخصوصا که ایشان در نجف هم زیاد اقامت نکرده بود؛ مدت کمی در نجف بود، بعد به سیاحت آمد، به این معنا که شهرهای ایران را می‌گشت، هرجا عالم مبرزی می‌دید، مدتی می‌ماند و از محضر او استفاده می‌کرد. مدتی در مشهد ماند، مدت بیشتری در اصفهان و مدت زیادتری در کاشان که مرحوم نراقی در آنجا بود.
سه سال ایشان در کاشان بود. بعد که برگشته بود به راستی مرد مبرزی بود. می‌گویند مرحوم شیخ انصاری خیلی مرد زاهدپیشه‏‌ای بود و لباس‌های ژنده و مندرسی می‏‌پوشید، عمامه مثلا کهنه و این‏جورها. دو سه تا شاگرد هم بیشتر نداشت. در مسجدی تدریس می‌کرد و از قضا مرحوم آقا سیدحسین هم در همان‌جا تدریس می‌کرد، ولی درس‌هایشان این‏جور بود که اول شیخ می‌آمد تدریس می‌کرد، بعد که تمام می‌شد، آقا سیدحسین می‌آمد تدریس می‌کرد. یک روز مرحوم آقا سیدحسین وارد مسجد می‌شود. از بازدیدی برمی‌گشت؛ دید دیگر فرصت نیست که به‏ خانه برود و دومرتبه برگردد. هنوز حدود یک ساعت به درس مانده‌بود، گفت می‌رویم در مسجد می‏‌نشینیم تا موقع درس بشود و شاگردان بیایند. رفت، دید یک شیخ به اصطلاح ما جلنبری هم آن گوشه نشسته، برای دو سه نفر تدریس می‌کند. او هم همان کنار نشست ولی صدایش را می‏‌شنید. حرف‌هایش را گوش کرد، دید خیلی پخته دارد تدریس می‌کند و رسما استفاده می‌کند. حالا آقا سیدحسین یک عالم متبحر معروف قریب‌المرجعیه و او یک مرد مجهولی که آقا سیدحسین تا امروز وی را اساسا نمی‏‌شناخته‌است. فردای آن روز گفت حالا امروز هم کمی زودتر بروم ببینم چگونه است، آیا واقعا همین‌طور است؟ فردا عمدا یک ساعت زودتر رفت. باز یک کناری نشست، گوش کرد، دید تشخیص همان است که دیروز بود؛ راستی این مرد، مرد ملای فاضلی است و از خودش فاضل‌تر. گفت یک روز دیگر هم امتحان می‌کنیم. یک روز دیگر هم همین کار را کرد. برایش صددرصد ثابت شد که این مرد نامعروف مجهول از خودش عالم‌تر است و خودش از او می‌تواند استفاده کند. بعد رفت نشست. شاگردانش که آمدند- هنوز آن درس تمام نشده بود- گفت: شاگردان! من امروز حرف تازه‏‌ای برای شما دارم. آن شیخی که می‌بینید آن گوشه نشسته، از من خیلی عالم‌تر و فاضل‌تر است. من امتحان کردم، خود من هم از او استفاده می‌کنم. اگر راستش را بخواهید، من و شما همه با همدیگر باید برویم پای درس او. خودش از جا بلند شد و تمام شاگردان هم یکجا رفتند به درس او. این انصاف چیست در بشر؟ صد در صد قیام علیه منافع خود است. از آن ساعت آقا سیدحسین جزو شاگردان شیخ انصاری شد، یعنی یک مرجعیت را این‏جور از خودش سلب کرد و عملا به دیگری تفویض کرد.

برگرفته از کتاب آزادی‌های معنوی استاد مرتضی مطهری