مقطع حساسکنونی
حكایت حكیم جوان و گاو پیر
حكیم جوانی برای خودسازی به بیابانهای خارج از شهر رفت و آنجا چادر زد و بهتنهایی داخل چادر استقرار یافت و به مراقبه و مبارزه با نفس و تفكر در معنای حیات و سایر شیوههای مرسوم خودسازی پرداخت. پس از دو هفته احساس كرد به میزان لازم ساخته شده و اكنون وقت آن است كه برای ساختن اطرافیان، از خلوت چادر بیرون رود و به میان مردم باز گردد.
فردای آن رور پس از طلوع آفتاب چادر را جمع كرد و زیربغل زد و به سمت شهر حركت كرد. در یكی از خیابانهای منتهی به شهر، جنب یك گاراژ قدیمی سه مرد زحمتكش را دید كه با تلاش بسیار سعی میكردند گاوی را در قسمت عقب یك نیسان آبی سوار كنند، اما گاو مقاومت میكرد و سوار وانت نمیشد. حكیم جوان جلو رفت و پس از سلام و احوالپرسی اظهار آمادگی كرد كه به آنها كمك كند. مردان گفتند: بفرما. حكیم جوان نزدیك گاو رفت و نگاهی به او انداخت. گاو با دیدن حكیم جوان رام و آرام شد. سپس حكیم جوان دستی به پیشانی گاو كشید. گاو نیز آرام سوار قسمت عقب نیسان شد و كف وانت دراز كشید. وقتی گاو سوار وانت شد، مردان بدون اینكه از حكیم جوان تشكر كنند سوار قسمت جلوی وانت شدند و گازش را گرفتند و رفتند.
حكیم جوان دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: گاهی گاو بیشتر از آدم میفهمد. پس به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، صدای گریه مادرش را شنید. بهسرعت خود را به مادر رساند و او را در آغوش گرفت و علت گریهاش را جویا شد. مادر با كف دست به فرق سر حكیم جوان كوبید و گفت: این هم از اقبال من. پسر بزرگ كردم، بهجای آنكه كمككار من باشد، مدام در اینطرف و آنطرف مشغول گردش و تفریح و یللی تللی است. از دار دنیا یك گاو پیر داشتیم كه آن را هم امروز صبح دزد برد. در این هنگام، حكیم جوان راز آرام شدن گاو را دریافت و فهمید آن گاو، گاو خودشان بوده و او را شناخته بوده، اما او گاو را نشناخته بوده است. پس بار دیگر دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: واقعا كه گاو بیشتر از آدم میفهمد.
فردای آن رور پس از طلوع آفتاب چادر را جمع كرد و زیربغل زد و به سمت شهر حركت كرد. در یكی از خیابانهای منتهی به شهر، جنب یك گاراژ قدیمی سه مرد زحمتكش را دید كه با تلاش بسیار سعی میكردند گاوی را در قسمت عقب یك نیسان آبی سوار كنند، اما گاو مقاومت میكرد و سوار وانت نمیشد. حكیم جوان جلو رفت و پس از سلام و احوالپرسی اظهار آمادگی كرد كه به آنها كمك كند. مردان گفتند: بفرما. حكیم جوان نزدیك گاو رفت و نگاهی به او انداخت. گاو با دیدن حكیم جوان رام و آرام شد. سپس حكیم جوان دستی به پیشانی گاو كشید. گاو نیز آرام سوار قسمت عقب نیسان شد و كف وانت دراز كشید. وقتی گاو سوار وانت شد، مردان بدون اینكه از حكیم جوان تشكر كنند سوار قسمت جلوی وانت شدند و گازش را گرفتند و رفتند.
حكیم جوان دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: گاهی گاو بیشتر از آدم میفهمد. پس به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، صدای گریه مادرش را شنید. بهسرعت خود را به مادر رساند و او را در آغوش گرفت و علت گریهاش را جویا شد. مادر با كف دست به فرق سر حكیم جوان كوبید و گفت: این هم از اقبال من. پسر بزرگ كردم، بهجای آنكه كمككار من باشد، مدام در اینطرف و آنطرف مشغول گردش و تفریح و یللی تللی است. از دار دنیا یك گاو پیر داشتیم كه آن را هم امروز صبح دزد برد. در این هنگام، حكیم جوان راز آرام شدن گاو را دریافت و فهمید آن گاو، گاو خودشان بوده و او را شناخته بوده، اما او گاو را نشناخته بوده است. پس بار دیگر دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: واقعا كه گاو بیشتر از آدم میفهمد.