در روز ملی فرهنگ پهلوانی، خواهر شهید ابراهیم هادی از منشهای پهلوانی برادرش برایمان میگوید
پـــــــهلوان شــــــــــهید
پوریای ولی، جهان پهلوان تختی و حالا ابراهیم هادی...؛کسانی که نامشان با جوانمردی و پهلوانی گره خوردهاست. ورزشکارانی که این روزها بیشتر از مدالها و پیروزیهایشان، معرفت و جوانمردیشان در خاطر مردم و تاریخ ماندگار شدهاست. اما نام ابراهیم هادی برای خیلی از آدمها خاص و عجیب است. همه از او خاطرههای دلچسبی دارند، خوابهای معناداری از او دیده و به طرز عجیب و غریبی با او و نامش آشنا شدهاند. کافی است چند صفحهای از زندگینامهاش را بخوانید تا بفهمید درباره چه حرف میزنیم؛ درباره نوعی از پهلوانی و جوانمردی پسر جوانی به نام ابراهیم که حالا خیلی وقت است کسی نمیداند پیکرش کجا مانده تا برای رفع دلتنگی هم که شده بر سر مزارش برود. او سالهاست همانطور که دلش میخواسته زندگی میکند؛ این که گمنام باشد. حالا میخواهد مسابقه کشتی باشد یا رسیدگی به یک یتیم یا مثل حالا گمنامی بر سر پیکر و مزارش باشد. اما روز فرهنگ پهلوانی، بهانهای شد تا با زهره هادی، خواهر شهید ابراهیم هادی حرف بزنیم و به اندازه 16 سال خواهر ابراهیم بودن از پهلوانیهایش بپرسیم.
چنین رقیبی آرزوست
«زمانی که ابراهیم شهید شد، من 16 سالم بود.» این را میگوید تا درکش کنیم که شاید در آن سن و سال مفهوم کارهای برادرش خیلی برایش معلوم نبوده، اما حالا سالهاست که تکتک رفتارها و حرفهای برادر بزرگش ابراهیم برایش مثل روز روشن شدهاست:
«ابراهیم از سن کم ورزش را شروع کرد. فکر میکنم ورزش برای او یک خودسازی بدنی بود. ورزش را ترکیبی از حال خوب جسمی و معنوی میدانست که میتوانست آن را بین دوستانش هم گسترش بدهد. همان موقع هم فهمیده بودم که ابراهیم برای این که به همه بگوید ببینید چه بدنی ساختهام، برای این که زورش به همه اهل محل برسد و برای این که همه از او تعریف کنند سمت ورزش نرفتهاست.» زهره هادی میگوید وقتی میدیدم که برد و باخت برایش کوچکترین اهمیتی ندارد و وقتی میبازد کوچکترین خمی به ابرویش نمیآورد، فهمیده بودم که هدف او از ورزش چیز دیگری است:« ابراهیم همیشه معتقد بود که آدم باید ورزشکار باشد و خودش را همیشه آماده نگه دارد. اما مهمتر از آن این بود که همیشه بچههای محل را جمع میکرد و هرچیزی را که بلد بود به آنها هم یاد میداد. آن موقع، مثل این روزها فضا برای فعالیت آنقدر فراهم نبود. آقا ابراهیم، دوستانش را در کوچههای تنگ آن زمان جمع میکرد و هرچه میدانست را یادشان میداد. انگار خصلت پهلوانیاش از همان روزها بین مردم شناخته شد؛ این که دوست داشت هرچیزی را که بلد است، به دیگران هم یاد بدهد.» اما هیچوقت آن را ابزاری برای بالا بردن خودش استفاده نمیکرد:
«بعدها متوجه شدم که ابراهیم از رفتن برادرهایم به زمین مسابقه و تشویق او خیلی خوشحال نبودهاست. ابراهیم دوست نداشت که او تشویق شود اما کسی نباشد که حریفش را تشویق کند. دوستانش میگویند ابراهیم ته دلش معتقد بود که انصاف آن است که هر دو طرف به طور همزمان تشویق شوند.» اما خواهرش هیچوقت علت باختهای پشتسرهم او را نفهمیده بود:« میدانستم ابراهیم در کشتی بسیار حرفهای و کاربلد است و هیچکس از پسش برنمیآید. پس علت بعضی از باختها و از آن مهمتر، خندههای بعدش چه بود؟ انگار ابراهیم بارها میتوانست برنده باشد، اما خودش نخواسته بود. حریفان قدیمیاش میگویند که به دفعات پیش آمده بود بعضی از آنها در مسابقه فینال به ابراهیم میگفتند ما به این جایزه، به این برد و به این جایگاه احتیاج داریم؛ ابراهیم هم فنهایی را که بلد بود رویشان اجرا نمیکرد و دو دستی پیروزی را به حریفش تقدیم میکرد. یعنی اصلا برایش مهم نبود ببازد یا نه. این که دست کسی را بگیرد از هرچیزی بیشتر برایش اهمیت و البته افتخار داشت.»
این ساختمان حسابی سفت است
قدیمیها راست میگویند؛ پهلوانی چیزی نیست که ساده و یکدفعهای بهدست آید. ابراهیم هادی هم ورزشکاری نبوده که یکدفعه اخلاق و منش پهلوانی پیدا کند و راهی جنگ و جبهه شود. انگار از روزهای کودکیاش معلوم بوده که این کودک آینده متفاوتی خواهد داشت: «پابهپای پدرم به مجالس روضه و امامحسین(ع) میرفتهاست. این طور که مادر و پدرم تعریف میکردند، ابراهیم با دقت به حرفهای سخنران و روضهخوان گوش میکرده و بعد از آن درباره آنچه شنیدهبود، از آنها سوال میکرده؛ آنقدر که برای رفتن به جلسات و هیاتهای مذهبی، همیشه اصرار داشتهاست. خب مگر میشود کسی در این مجالس بزرگ شود و راهی جز این در سبک و سیاق زندگیاش در پیش بگیرد؟» خواهر ابراهیم معتقد است که یکنفر همینطوری و بدون مقدمه شهید نمیشود. اصلا نمیشود یک ساختمان، بدون ساخت طبقه به طبقه بالا برود که اگر اینطور باشد، یعنی پایههایش خوب ساخته نشدهاند و ممکن است همهچیز یکدفعه فرو بریزد: « ابراهیم هم همینطور بود. او مرحله به مرحله به پهلوان هادی بودن و شهید هادی بودن رسید؛ اصلا پهلوان بودن، مرحلهای از مسیر شهادت و به خدا رسیدنش بود. ابراهیم از وقتی عقلش به کار خوب و بد رسیده بود، هرکاری از دستش برمیآمد برای مردم میکرد. از نوجوانی هوای پیرها را داشت، جوانتر که شد دست همسن و سالانش را در عرصههای مختلف میگرفت. او حتی هوای دزدهای محل را هم داشت و برایشان کار پیدا میکرد. زمانی هم که انقلاب شد، فعالیتهایش را شروع کرد و هرکاری از دستش برمیآمد، برای پیروزی انقلاب انجام میداد؛ یعنی میخواهم بگویم که اینطور نبود که یکشبه به جبهه برود.» و چنین شهادتی نصیبش شود.
معنای رفیق
کسی را پیدا نمیکنید که بگوید شهید هادی در رفاقت برای کسی کم گذاشتهاست: « ابراهیم رفیق خوبی بود. یادم است آن موقعها، همهشکل دوست و رفیقی داشت. یکی یقهاش باز بود، یکی موهایش بلند بود، یکی ریش داشت و یکی ریشهایش را از ته تراشیده بود. همیشه هم به ما میگفت آنقدر دنبال رفیق خوب نباشید. مگر رفیق بد هم داریم؟ همه خوبند؛ همه پیش خدا ارزش و مقام دارند. اصلا مگر خدا بنده بد هم دارد؟ اتفاقا دوستی و رفاقت آن وقتی ارزش دارد که شما آن رفیق خوبی باشید که دوستتان را به آن چیزهایی که دور است، نزدیک کنید.» خاطراتی که دیگر دور و اطرافیان ابراهیم هادی هم تعریف کردهاند، حرفهای خواهرش را تایید میکند؛ این که او هیچوقت به کسی تذکر زبانی نمیداد اما در عالم رفاقت و با رفتارهای دوستانه به آن چیزی که میخواست میرسید. برای همین هم کسی نیست که حرفی را از او به دل گرفته باشد.خواهرش میگوید:« بعد از این همه سال، کسی او را فراموش نکرده و هنوز هم وقتی سری به محله قدیم میزنیم، هرکس ما را میبیند، میگوید روح ابراهیم شاد، خدا پدر و مادرش را بیامرزد، عجب پسر بزرگواری بود. وقتی میپرسم چطور مگر؟ میگویند جز روی خوش و زبان شیرین و دست خیر چیزی از ابراهیم یادمان نمیآید.» انگار همه اهل محل خاطرهای با او دارند.مگر پهلوانی،قهرمانی و رفاقت با خلق خدا، چیزی جز این است؟