پس از عقلم كجا استفاده كنم؟!
سمیهسادات حسینی نویسنده
این روزها معانی عبارات هم در حال عوضشدن است. فیالمثل اگر بگویم «این بچه همهش سرش تو تبلته.» در واقع منظورم این است كه دختركم از صبح تا كمی از ظهر گذشته، سر كلاس است. بعد از كمی استراحت و ناهار تا عصر مشغول انجام تكالیف میشود. بعد از ارسال تكالیفش برای معلمها، اجازه دارد مدتی هم با دوستانش در مجازستان گپ بزند.
این بود كه با خیال راحت، بدون نگرانی از سرزنش یا ممانعت من، همان حوالی روی مبل نشسته بود و تبلت بهدست با دوستش روی واتساپ چت میكرد.
ناگهان پقی زد زیر خنده: «مامان ببین مائده چی میگه!»
پرسیدم: «مگه چی میگه؟»
گفت: «میگه مادربزرگ مامانش چند روزه خونهشونه. دیشب براش قصه گفته.»
گفتم: «خب؟ قصه طنز گفته؟!»
دوباره ریز ریز خندید: «نه. میگه اول سال كه قرار بود درباره یک واقعه تاریخی تحقیق كنیم، از مادربزرگ مامانش هم پرسیده كه چه چیزایی میدونه. حالا دیشب یه قصه براش تعریف كرده. اونم الان برای من تعریف كرد.»
«خب؟»
«هیچی دیگه. میگه یكی از قهرمانهای صدر اسلام یه نفر بوده كه قبلا مرده بوده. دوباره زنده شده. اومده جنگیده و دوباره شهید شده.»
متوجه شدم كدام جریان را میگوید. اما قبل از اینكه حرفی بزنم، پسرك سروكلهاش پیدا شد و گفت: «بهبه! چه داستان قشنگی!»
پرسیدم: «متوجه شدی كدوم جریانو میگه؟»
گفت: «نه. فقط همون زندهشدن مرده رو فهمیدم.»
دوباره پرسیدم: «فهمیدی كجا بوده؟ بقیه جریان؟»
گفت: «نه دیگه باباجان! فقط همینشو شنیدم.»
گفتم: «جریان یكی از درمانهای خاص یكی از اطبای قدیم بود. یه بیماری رو فكر میكردن مرده. اون طبیب اتفاقی اون مرده رو میبینه و متوجه میشه هنوز زندهس. یه عملیاتی شبیه عملیات احیای امروزی انجام میده، اون آدم دوباره نفسش برمیگرده.
دور و بریهاش كه هیچی نفهمیده بودن، فكر میكنن اون طبیب مرده رو زنده كرده!»
دخترك كنار من مثل پیازنگینیخردشده تازهدر تابه داغ ریخته،
جلز و ولز میكرد: «مامااان!»
گفتم: «اِ بچه! یه دیقه چیزی نگو!»
ولی متاسفانه لو رفته بودم و پسرك گفت: «سر كار میذاری؟!»
گفتم: «ولی منطقی بود. نه؟!»
دخترك با تعجب گفت: «مامان! یعنی اون قصهای كه مادربزرگ دوستم براش تعریف كرده، درست بوده؟!!»
گفتم: «نه! اما من از كجا میدونم؟ چون دو سه تا كتاب معتبر خوب خوندم كه تمام این ماجراهای تاریخی رو بررسی كرده و با دلیل و سند مشخص كرده كدوماش درسته و كدوماش نه.»
پسرك با دلخوری گفت: «فرقش چیه؟! من كه همون اول گفتم!»
گفتم: «فرقش اینه كه من میدونم چرا و با چه دلایلی، این داستان درسته یا نه، تو نمیدونی! فقط حدس میزنی. فرقش اینه كه ممكنه مثل اون داستان طبیب قدیمی، دروغ نباشه. ولی تو فكر كنی دروغه چون بهنظر شخص خودت منطقی نیومده. اما در اصل درست باشه و تو اشتباه فكر كرده باشی!»
پسرك گفت: «پس از عقلم كجا استفاده كنم؟!»
گفتم: «از عقلت بعد از دریافت اطلاعات استفاده كن. اطلاعات رو از كتابها و منابع مختلف بگیر، بعد با عقلت بررسیشون كن. عقل خام فایده نداره. مثل ارهس، وقتی چوبی برای بریدن و شكلدادن بهش نیست.»
پسرك پوزخند زد: «اما فكر كنم بیشتر نگرانی كه مبادا من فكرهایی بكنم كه تو خودت قبولشون نداری!»
حدس بیراهی نبود. كدام پدر و مادرند كه چنین وحشتی نداشته باشند؟ كه فكر كنند فرزندشان به چیزهایی باور پیدا كرده كه بهنظرشان اشتباه و مضر است؟
طبعا من هم سالها با چنین ترسی دست به گریبان بودم. اما راهش چه بود؟ چطور میشود فرزند را از گرفتاری به افكار نادرست حفظ كرد؟
البته اگر فرض كنیم كه خود من، مادر این پسرك موشكاف و چغر، صاحب افكار درستی هستم.
آیا واقعا منم كه درست فكر میكنم و پسرك اگر در آینده خلاف من فكر كند، اشتباه كرده؟
حقیقتش به این هم چندان مطمئن نبودم.
اما میدانستم چه باید بگویم. در اصل از این یكی مطمئن بودم. مدتها به این موقعیت احتمالی و این دغدغه مزمن و اینكه چه باید بگویم، فكر كرده بودم.
گفتم: «چیزی رو كه میخوام بگم، از ته دل میگم. ببین! تو هرجوری فكر كنی، ایرادی نداره. اما بدون مطالعه كافی، هر جوری فكر كنی، حتی فكرهای درست، ایراد داره! و تو هنوز بهخاطر سنات زمان كافی برای مطالعه كافی و مناسب درباره این موضوعات نداشتی. من
هر جور فكر و عقیدهای تو داشته باشی و بتونی ازش دفاع كافی بكنی و دقیقا بدونی كه چرا اینطوری فكر میكنی، باهاش كنار میام، حتی اگر خودم جور دیگه فكر كنم. اما بدون مطالعه، بدون داشتن دلیل، هیچی رو ازت قبول نمیكنم. حتی فكرهایی كه دقیقا مثل فكر خودم باشن. برو چند سال دیگه كه وقت كافی برای خوندن پیدا كرده باشی، با دست پُر، بیا!»
این بود كه با خیال راحت، بدون نگرانی از سرزنش یا ممانعت من، همان حوالی روی مبل نشسته بود و تبلت بهدست با دوستش روی واتساپ چت میكرد.
ناگهان پقی زد زیر خنده: «مامان ببین مائده چی میگه!»
پرسیدم: «مگه چی میگه؟»
گفت: «میگه مادربزرگ مامانش چند روزه خونهشونه. دیشب براش قصه گفته.»
گفتم: «خب؟ قصه طنز گفته؟!»
دوباره ریز ریز خندید: «نه. میگه اول سال كه قرار بود درباره یک واقعه تاریخی تحقیق كنیم، از مادربزرگ مامانش هم پرسیده كه چه چیزایی میدونه. حالا دیشب یه قصه براش تعریف كرده. اونم الان برای من تعریف كرد.»
«خب؟»
«هیچی دیگه. میگه یكی از قهرمانهای صدر اسلام یه نفر بوده كه قبلا مرده بوده. دوباره زنده شده. اومده جنگیده و دوباره شهید شده.»
متوجه شدم كدام جریان را میگوید. اما قبل از اینكه حرفی بزنم، پسرك سروكلهاش پیدا شد و گفت: «بهبه! چه داستان قشنگی!»
پرسیدم: «متوجه شدی كدوم جریانو میگه؟»
گفت: «نه. فقط همون زندهشدن مرده رو فهمیدم.»
دوباره پرسیدم: «فهمیدی كجا بوده؟ بقیه جریان؟»
گفت: «نه دیگه باباجان! فقط همینشو شنیدم.»
گفتم: «جریان یكی از درمانهای خاص یكی از اطبای قدیم بود. یه بیماری رو فكر میكردن مرده. اون طبیب اتفاقی اون مرده رو میبینه و متوجه میشه هنوز زندهس. یه عملیاتی شبیه عملیات احیای امروزی انجام میده، اون آدم دوباره نفسش برمیگرده.
دور و بریهاش كه هیچی نفهمیده بودن، فكر میكنن اون طبیب مرده رو زنده كرده!»
دخترك كنار من مثل پیازنگینیخردشده تازهدر تابه داغ ریخته،
جلز و ولز میكرد: «مامااان!»
گفتم: «اِ بچه! یه دیقه چیزی نگو!»
ولی متاسفانه لو رفته بودم و پسرك گفت: «سر كار میذاری؟!»
گفتم: «ولی منطقی بود. نه؟!»
دخترك با تعجب گفت: «مامان! یعنی اون قصهای كه مادربزرگ دوستم براش تعریف كرده، درست بوده؟!!»
گفتم: «نه! اما من از كجا میدونم؟ چون دو سه تا كتاب معتبر خوب خوندم كه تمام این ماجراهای تاریخی رو بررسی كرده و با دلیل و سند مشخص كرده كدوماش درسته و كدوماش نه.»
پسرك با دلخوری گفت: «فرقش چیه؟! من كه همون اول گفتم!»
گفتم: «فرقش اینه كه من میدونم چرا و با چه دلایلی، این داستان درسته یا نه، تو نمیدونی! فقط حدس میزنی. فرقش اینه كه ممكنه مثل اون داستان طبیب قدیمی، دروغ نباشه. ولی تو فكر كنی دروغه چون بهنظر شخص خودت منطقی نیومده. اما در اصل درست باشه و تو اشتباه فكر كرده باشی!»
پسرك گفت: «پس از عقلم كجا استفاده كنم؟!»
گفتم: «از عقلت بعد از دریافت اطلاعات استفاده كن. اطلاعات رو از كتابها و منابع مختلف بگیر، بعد با عقلت بررسیشون كن. عقل خام فایده نداره. مثل ارهس، وقتی چوبی برای بریدن و شكلدادن بهش نیست.»
پسرك پوزخند زد: «اما فكر كنم بیشتر نگرانی كه مبادا من فكرهایی بكنم كه تو خودت قبولشون نداری!»
حدس بیراهی نبود. كدام پدر و مادرند كه چنین وحشتی نداشته باشند؟ كه فكر كنند فرزندشان به چیزهایی باور پیدا كرده كه بهنظرشان اشتباه و مضر است؟
طبعا من هم سالها با چنین ترسی دست به گریبان بودم. اما راهش چه بود؟ چطور میشود فرزند را از گرفتاری به افكار نادرست حفظ كرد؟
البته اگر فرض كنیم كه خود من، مادر این پسرك موشكاف و چغر، صاحب افكار درستی هستم.
آیا واقعا منم كه درست فكر میكنم و پسرك اگر در آینده خلاف من فكر كند، اشتباه كرده؟
حقیقتش به این هم چندان مطمئن نبودم.
اما میدانستم چه باید بگویم. در اصل از این یكی مطمئن بودم. مدتها به این موقعیت احتمالی و این دغدغه مزمن و اینكه چه باید بگویم، فكر كرده بودم.
گفتم: «چیزی رو كه میخوام بگم، از ته دل میگم. ببین! تو هرجوری فكر كنی، ایرادی نداره. اما بدون مطالعه كافی، هر جوری فكر كنی، حتی فكرهای درست، ایراد داره! و تو هنوز بهخاطر سنات زمان كافی برای مطالعه كافی و مناسب درباره این موضوعات نداشتی. من
هر جور فكر و عقیدهای تو داشته باشی و بتونی ازش دفاع كافی بكنی و دقیقا بدونی كه چرا اینطوری فكر میكنی، باهاش كنار میام، حتی اگر خودم جور دیگه فكر كنم. اما بدون مطالعه، بدون داشتن دلیل، هیچی رو ازت قبول نمیكنم. حتی فكرهایی كه دقیقا مثل فكر خودم باشن. برو چند سال دیگه كه وقت كافی برای خوندن پیدا كرده باشی، با دست پُر، بیا!»