نسخه Pdf

نبات داغ یا کتاب؟

روایت یک تجربه از زبان معلم کتابخوانی

نبات داغ یا کتاب؟

روایت یک تجربه از زبان معلم کتابخوانی

هدی برهانی آموزگار

نمی‌دانم از کجا توی ذهن خانواده‌ها و معلم‌ها رفته بود که بچه‌ها تا کوچکند و دبستانی، مشکلات کوچکی هم دارند. برای همین هم حل کردن مسائل‌شان مثل آب‌خوردن می‌ماند. کافی است بچه را بنشانی روبه‌روی خودت و راست و پوست کنده از او بپرسی: «دخترم به خانم بگو چی شده؟!» بعد هم توقع داریم بچه مثل عیسی در گهواره به اذن خدا زبان باز کند و تعلیم ندیده، درباره تمام مشکلات و احساساتش نطق کند.
هربار که با چنین رویکردی در یکی از مدارس مواجه می‌شوم یاد یکی از اولین تجربه‌های معلمی‌ام می‌افتم. سال اولی که به‌صورت تمام وقت در یک دبستان استخدام شده بودم، تقریبا تمام ساعات و روزهای هفته را در مدرسه حضور داشتم. بنابراین می‌توانم بگویم که در جریان ریز مسائل جاری قرار می‌گرفتم. یکی از آن مسائل هم دل‌درد‌های دو هفته‌ای ناتمام کوثر بود. کوثر کلاس دومی بود، روحیه لطیف و حساسی داشت، کم حرف می‌زد و من هربار می‌دیدمش احساس می‌کردم یک جعبه قلب صورتی را تماشا می‌کنم. از بس که مهربان و لطیف بود این دختر.
تقریبا هر روز هفته کوثر از زنگ دوم بیرون از کلاس توی راهرو می‌چرخید تا بالاخره خانم الیاسی بیاید، یک لیوان بزرگ نبات‌داغ به او بدهد و او را پس از ربع ساعت راهی کلاس کند. اگر شانس می‌آوردیم و کار با نبات‌داغ جمع می‌شد که فبها، اگرنه باید زنگ می‌زدیم خانه تا مادرش بیاید و کوثر را به خانه ببرد. وگرنه که واقعا کسی دلش را نداشت گریه‌های دخترک را تماشا کند. یک‌جوری از دل‌درد به خودش می‌پیچید و گریه می‌کرد که دل سنگ برایش آب می‌شد.
قصه آن‌جایی جالب‌تر می‌شد که خانواده‌اش به هیج عنوان نمی‌پذیرفتند که او مشکلی داشته باشد. پدر کوثر معتقد بود که فشار درس‌ها و سختگیری معلمان باعث این دل‌درد‌های عصبی شده، برای این‌که او در خانه هیچ مشکلی ندارد و حتما منشأ این درد‌ها جایی درون مدرسه است. 
یکی از همان روزها بود که کوثر مثل همیشه با شکایت دل‌درد از کلاس بیرون آمد. معلم بهداشت رفته بود منطقه، خانم الیاسی توی جلسه بود و بقیه معلم‌ها هم سر کلاس بودند. بنابراین آن کسی که قرار بود فکری به حال دل‌درد دخترک بکند من بودم! دستپاچه بودم و کم‌تجربه. خدا خدا می‌کردم که این بار شانس با من یار باشد و نبات کار خودش را بکند. رفتم توی آشپزخانه، لیوان را برداشتم، آب جوش را ریختم و بعد در ظرف نبات را باز کردم تا معجون حیات‌بخش را آماده کنم. چشم‌تان روز بد نبیند. نبات تمام شده بود! در حالی‌که نزدیک بود ناامید شوم، جرقه‌ای توی ذهنم زده شد و با کمی بدجنسی یکی دو تا قند را داخل آب ریختم و شروع کردم تند تند هم زدن. به شیرینی و اثربخشی نبات نبود، اما به هر حال شیرین بود. کوثر لیوان را تا ته سر کشید و حالا آن یک‌ربع سرنوشت‌ساز شروع شده بود. برای این‌که فضا را از بی‌حالی در بیاورم شروع کردیم به حرف زدن. نشسته بودیم توی کتابخانه و درباره این حرف می‌زدیم که دقیقا کجای دل دخترک مهربان ما درد گرفته است. پاسخ یکتا بود: «توی دلم درد می‌کنه!» جوابش برای من جواب عجیبی بود چون هرکجا را که نشان می‌دادم می‌گفت: «آره همین‌جا!» این چه دل‌دردی بود که از زیر شانه شروع می‌شد و تا کلیه‌ها ادامه داشت؟ 
با خودم می‌گفتم احتمالا این یک درد عصبی و روانی است. شاید بابای کوثر حق دارد! خلاصه آن روز شانس با من یار بود و دخترک بدون اعتراض به کلاس برگشت. شکم بیشتر شد. چرا یک‌آب قند ساده دل‌دردی که با نبات و عرق نعنا جمع نمی‌شد را خوب کرد؟
قضیه را بعد از پایان مدرسه با مدیر و سپس روان‌شناس مدرسه مطرح کردم. مشاور هم معتقد بود که این یک دل‌درد عادی نیست و باید ریشه‌اش را در مشکلات دخترک جست‌وجو کرد. بعد از یکی دو بار آمد و رفت و گفت‌وگو میان او و کوثر بالاخره منشأ دل‌دردهای دخترک پیدا شد. «توی دلم درد می‌کنه» معنی‌اش این می‌شد که «دلم برای خواهر هفت‌ماهه‌ام که توی خانه است تنگ شده!» اولش باورم نمی‌شد و فکر می‌کردم با یکی از آن تزهای روان‌شناسانه مواجهم. اما بعد با توضیحات خانم مشاور متوجه شدم که این مشکل ناشی از عدم شناخت صحیح نسبت به احساسات است. بچه احساس دلتنگی می‌کند، حس می‌کند توی دلش دارد یک اتفاق‌هایی می‌افتد، اما چون به‌جز دل‌درد چیزی را مرتبط با آن قسمت از وجودش پیدا نمی‌کند پس مدام می‌گوید دلم درد می‌کند.
با راهنمایی‌های خانم روان‌شناس مشکل دل‌درد‌های کوثر حل شد، اما من تصمیم گرفتم نگذارم کار باز به جاهای باریک بکشد. رفتم سراغ کتابخانه و مجموعه «مهارت‌های زندگی» را بیرون کشیدم. کتاب‌ها مجموعه‌ای بودند از داستان‌هایی برای شناخت احساسات خود. مثلا وقتی ناراحت می‌شویم یعنی چطوری می‌شویم؟ یا وقتی دوست داریم یکی را با مشت بزنیم یعنی کدام حس سراغ‌مان آمده؟ حتی این‌که برای کنترل آن احساسات باید چگونه رفتار کنیم. کتاب‌هایی که واقعا جای خالی‌شان توی کلاس‌های بچه‌ها حس می‌شد. 
با نظر مساعد مدیر، معلم‌ها گاهی داستانک‌های کتاب‌ها را در کلاس می‌خواندند و درباره احساسات با بچه‌ها گفت‌وگو می‌کردند. این‌طوری دیگر حتی اگر فرض می‌کردیم که بچه‌ها کوچکند و مشکلات کوچکی دارند، خیال‌مان راحت می‌شد که با آموزش درست، مشکلات‌شان با آنها بزرگ نخواهد شد!
ضمیمه نوجوانه