یک عملیات سری

علی گنجی، رونامه نگار و تنها دانشجوی دندانپزشکی ایرانی در اسلواکی از خاطراتش از بازار تجریش و نوبرانه می‌گوید

یک عملیات سری

 مثل یک عملیات پیچیده بود. باید از سد چند نفر می‌گذشتم تا به محبوبم زودتر از موعد برسم. می‌دانستم بالاخره در کوچه پس کوچه‌ها بالاخره یکی هست که نوبرش را آورده باشد. اول، مشکل مادر بود و نهی کردن‌های همیشگی: «اگر بفهمم باز گرفتی و خوردی! نیایی بگویی دلم درد گرفته.»گوجه‌سبز به دل دردش می‌ارزید. مادر بالاخره مشغول خرید می‌شود و من لابه‌لای چانه‌زنی‌ها با مغازه‌داران تجریش باید فکرم را عملیاتی می‌کردم.
اول باید شروین را پیدا می‌کردم. او زودتر از بقیه از باغ ورامین گوجه‌سبزها را می‌آورد. می‌چید روی گاریش و قبل از ورودی امامزاده بساط می‌کرد. رمز محبوبیتش همان سبزی دلاری بود که می‌ریخت توی پلاستیک کنار گوجه‌ها. تا دیدم مادر مشغول است سریع رفتم سمت شروین. دورش شلوغ بود، ولی کار من را راه می‌انداخت. منتظرت بودم روز اولی. باقی پولی را که از خرید میوه‌ها گرفته بودم به او دادم. به مادر هم می‌گفتم میوه‌فروش گران فروخت.
رمز مریض نشدن، نمک زیاد بود. چند بار گوجه‌سبزها را بردم خانه بشورم و بخورم اما مادر، فرزند شکمو و جاسازهایش را بهتر می‌شناخت و گوجه‌سبزها راهی سطل آشغال می‌شدند. چرا هر قدر کثیف‌تر بود خوشمزه‌تر بود؟ نمک را می‌ریختم و در کیسه را می‌گرفتم و تکان می‌دادم تا سهم نمک برابری بگیرند. برای آیدا هم که می‌بردم با نمک زیاد دوست داشت.
حالا من آماده بودم. یک کیسه گوجه‌سبز پشت لباسم بود تا با باد کردن جیب لو نروم. آیدا هم جلوتر از من پشت مادرمان راه می‌رفت تا پوشش لازم را بدهد. مادر زیر چشم نگاه می‌کرد و تا حواسش کمی پرت می‌شد گوجه سبزی به آیدا می‌دادم و یکی خودم برمی‌داشتم. حیف که نمی‌شد بیشتر مزه‌اش را در دهانم حفظ کنم. لپ باد کرده از گوجه‌سبز
هر دو را لو می‌داد. شب که می‌شد و خسته از بازار می‌رسیدیم، خوشحال از عملیات سری سریع دست‌های خودم و آیدا را می‌شستم تا بوی گوجه رسوای‌مان نکند. مادر، خریدها را که می‌شست و با فنجانی چای می‌آمد و یک شاخه نبات برای هرکداممان می‌گذاشت: «اینو بخورید یه وقت دل درد نگیرید از آن همه گوجه‌سبزی که خوردید.»