روایتی از یک موقعیت که همه ما به نوعی آن را تجربه کردهایم
انتخاب سخت!
در دبستان خیلی از این خبرها نبود. تهتهش یک شورای دانشآموزی بود که رئیسش شده بودم و میتوانستم صورتجلسه را با خط خودم بنویسم؛ البته متن همان صورتجلسه را هم معاون مدرسه برایم میخواند.
در مدرسه راهنمایی اما وضع فرق میکرد. دست و بالمان بازتر بود. ۱۲ سالمان شده بود و انگار که چند قدمی به دنیای آدم بزرگها نزدیکتر شده بودیم. برنامه کلاسی را تغییر میدادیم و برای اردو وقت تعیین میکردیم. حتی در طرحی که اسمش یادم نیست، یک روز تمام در نقش اولیای مدرسه بودیم و به گمانم نتیجه هم رضایتبخش بود.
داشتم میگفتم، اوضاع در مدرسه راهنمایی روبهراه بود و حسابی تحویلمان میگرفتند. گل سرسبد این تحویل گرفتنها هم نمایشگاه کتابی بود که به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی برگزار شد.
فکرش را بکنید! در سالن یک عالمه میز چیده بودند و روی هر میز پر از کتاب بود و ما میتوانستیم در میان آنها سیر کنیم، تماشایشان کنیم و هرکدام را که دوست داشتیم انتخاب کنیم. البته اگر بهموقع میرسیدیم و کسی پیش از ما تصاحبش نمیکرد.
میدانید، برای اغلبمان این سیر و تماشا و انتخاب و حساب و کتاب قیمتها، بدون حضور و توصیههای پیاپی و حتی چشمغرههای پدر و مادر، تجربه تازه و هیجانانگیزی بود. من هم از این قاعده مستثنا نبودم؛ یعنی نهتنها مستثنا نبودم بلکه میتوانستم عنوان ذوقزدهترین دانشآموز مدرسه را از آن خود کنم.
شاهزاده و گدا (متن کوتاه شده) اولین کتابی بود که انتخاب کردم. تضادی که در اسمش بود و خبر از یک ماجراجویی بزرگ میداد، طرح ساده و دوستداشتنی روی جلدش و عبارت «تواین این داستان را که درباره پادشاه ششم انگلستان نوشته بود، به دختران خوشاخلاق و مهربان خود، سوزی و کلارا تقدیم کرد» دست به دست هم دادند که این کتاب خودش را در دلم جا کند. بعد هم از نو کتابها را زیر و رو کرده و چند کتاب دیگر را انتخاب کردم.
اما وقت حساب و کتاب که رسید گویا مشکلی وجود داشت. ما از قبل در جریان برگزاری نمایشگاه نبودیم و به قدر کافی پول همراهمان نداشتیم. از طرفی قرار بود به اندازه پولمان کتاب برداریم و مابقی کتابها تا فردا یا هروقتی که بتوانیم بهایشان را بپردازیم همانجا بمانند و این یعنی در این فاصله ممکن بود کسی آنها را بخرد و سر ما بیکلاه بماند. در این شرایط سعی کردم مغزم را به کار بیندازم! قیمت روی جلد شاهزاده و گدا ۲۵۰۰ تومان بود که نسبت به بقیه کتابهایی که انتخاب کرده بودم گرانتر بود. از طرفی با این پول میشد شش بسته بادام زمینی سرکهای خرید! اگر کتاب را میخریدم باید تا زنگ آخر گرسنه میماندم و اگر نمیخریدم یا عوضش یک کتاب ارزانتر برمیداشتم چطور قرار بود بفهمم که تواین چه چیزی را به سوزی و کلارا تقدیم کرده است؟
تنها راهی که به ذهنم میرسید این بود که به بابا زنگ بزنم تا از اداره مرخصی ساعتی بگیرد و خودش را قبل از جمع کردن کتابها برساند که من بتوانم تمامشان را بخرم. اما واقعا چند بسته بادام زمینی ارزشش را داشت که این همه به زحمت بیفتد؟
معلوم است که نه! درنهایت این مغزم بود که پیروز شد، از خیر بادامزمینی گذشتم و خوشحالم که هنوز هم جای شاهزاده و گدا در کتابخانهام امن است.
در مدرسه راهنمایی اما وضع فرق میکرد. دست و بالمان بازتر بود. ۱۲ سالمان شده بود و انگار که چند قدمی به دنیای آدم بزرگها نزدیکتر شده بودیم. برنامه کلاسی را تغییر میدادیم و برای اردو وقت تعیین میکردیم. حتی در طرحی که اسمش یادم نیست، یک روز تمام در نقش اولیای مدرسه بودیم و به گمانم نتیجه هم رضایتبخش بود.
داشتم میگفتم، اوضاع در مدرسه راهنمایی روبهراه بود و حسابی تحویلمان میگرفتند. گل سرسبد این تحویل گرفتنها هم نمایشگاه کتابی بود که به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی برگزار شد.
فکرش را بکنید! در سالن یک عالمه میز چیده بودند و روی هر میز پر از کتاب بود و ما میتوانستیم در میان آنها سیر کنیم، تماشایشان کنیم و هرکدام را که دوست داشتیم انتخاب کنیم. البته اگر بهموقع میرسیدیم و کسی پیش از ما تصاحبش نمیکرد.
میدانید، برای اغلبمان این سیر و تماشا و انتخاب و حساب و کتاب قیمتها، بدون حضور و توصیههای پیاپی و حتی چشمغرههای پدر و مادر، تجربه تازه و هیجانانگیزی بود. من هم از این قاعده مستثنا نبودم؛ یعنی نهتنها مستثنا نبودم بلکه میتوانستم عنوان ذوقزدهترین دانشآموز مدرسه را از آن خود کنم.
شاهزاده و گدا (متن کوتاه شده) اولین کتابی بود که انتخاب کردم. تضادی که در اسمش بود و خبر از یک ماجراجویی بزرگ میداد، طرح ساده و دوستداشتنی روی جلدش و عبارت «تواین این داستان را که درباره پادشاه ششم انگلستان نوشته بود، به دختران خوشاخلاق و مهربان خود، سوزی و کلارا تقدیم کرد» دست به دست هم دادند که این کتاب خودش را در دلم جا کند. بعد هم از نو کتابها را زیر و رو کرده و چند کتاب دیگر را انتخاب کردم.
اما وقت حساب و کتاب که رسید گویا مشکلی وجود داشت. ما از قبل در جریان برگزاری نمایشگاه نبودیم و به قدر کافی پول همراهمان نداشتیم. از طرفی قرار بود به اندازه پولمان کتاب برداریم و مابقی کتابها تا فردا یا هروقتی که بتوانیم بهایشان را بپردازیم همانجا بمانند و این یعنی در این فاصله ممکن بود کسی آنها را بخرد و سر ما بیکلاه بماند. در این شرایط سعی کردم مغزم را به کار بیندازم! قیمت روی جلد شاهزاده و گدا ۲۵۰۰ تومان بود که نسبت به بقیه کتابهایی که انتخاب کرده بودم گرانتر بود. از طرفی با این پول میشد شش بسته بادام زمینی سرکهای خرید! اگر کتاب را میخریدم باید تا زنگ آخر گرسنه میماندم و اگر نمیخریدم یا عوضش یک کتاب ارزانتر برمیداشتم چطور قرار بود بفهمم که تواین چه چیزی را به سوزی و کلارا تقدیم کرده است؟
تنها راهی که به ذهنم میرسید این بود که به بابا زنگ بزنم تا از اداره مرخصی ساعتی بگیرد و خودش را قبل از جمع کردن کتابها برساند که من بتوانم تمامشان را بخرم. اما واقعا چند بسته بادام زمینی ارزشش را داشت که این همه به زحمت بیفتد؟
معلوم است که نه! درنهایت این مغزم بود که پیروز شد، از خیر بادامزمینی گذشتم و خوشحالم که هنوز هم جای شاهزاده و گدا در کتابخانهام امن است.