دست محبت حسین علیه‌السلام

چفیه نماد پاک‌ترین و مقدس‌ترین عشق‌های زمینی و آسمانی است حتی اگر وسط میدان جنگ باشد

دست محبت حسین علیه‌السلام



 یک: چفیه برای من یک ابزار دست بود. یک چیزی شبیه آچار، چراغ قوه یا کفش کوهنوردی! یک چیزی که هر وقت می‌خواستم یک کاری انجام بدهم که از دایره روزمرگی هایم خارج بود همراهم می بردم‌اش. می‌خواست کوهنوردی باشد، هیات باشد، اردوی جهادی باشد یا این آخری‌ها کربلا! چفیه یک سفره-روانداز-زیرانداز-سجاده-حوله و مهم‌تر از همه دستمال اشک بود. یک چیزی مثل آن چاقوهای چند کاره سوئیسی.
من هر وقت می‌خواستم کربلا بروم آن چفیه سفید با خط های مشکی را چنان تا می‌کردم و روی همه وسایل توی کوله‌ام می‌گذاشتم که انگار دارم کلاشنیکف پر می‌کنم و آن زیپ هم گلنگدن است و وقتی که دور گردنم می‌انداختم انگار آماده هر کاری بودم. یک چیزی بود برای من مثل دستمال قدرت، همانی که زور آدم را چند برابر می‌کرد.
توی کربلا اما رنگ به رنگ چفیه دیدم. از آن سبزهای سیر، توسی، مشکی و حتی آبی، اما رنگ چفیه من با همه فرق داشت. من آن چفیه سبز روشن را بعد از کربلای چهار گردنم می‌انداختم که یادگار تو بود.
کربلای چهار با همه کربلاها فرق داشت. کربلای چهار را تو بدرقه‌ام کردی و دست آخر و دم رفتن یک چفیه به من دادی که رنگش با تمام چفیه‌ها فرق می‌کرد و آن سبز روشن بود، دو پرده روشن تر از گنبد رسول خدا(ص) و برای من یک چیزی بود توی مایه‌های چفیه‌ای که فاطمه برای حاج کاظم فرستاد در آن شب بی قراری! همان چفیه‌ای که وقتی بازش کرد یک پلاک از توی آن روی زمین افتاد.
تو شاید ندانی که آن چفیه برای من چه مفهومی داشت. تو شاید حتی تصور نکنی که من از آن چفیه چه برداشتی کردم. فقط یادم است که وقتی برای بار اول دور گردنم پیچیدم احساس کردم درست وسط خط مقدم‌ام. آن هم در حالی که خانواده‌ام می‌دانند که این راهی که آمده‌ام به کجا می‌رسد. چفیه آن روز برای من هنوز یک ابزار بود. بعد از آن توی کربلای پنج قد کشید، بزرگ شد، آن‌قدر که از ابزار به یک نشانه تبدیل شد.
دو: رکضه الطویریج یک چیزی است مثل قیامت. یک چیزی شبیه مسابقه شهاب سنگ‌ها برای برخورد به ستاره‌ای که آن‌قدر جاذبه‌اش بالاست که همه چیز را به سمت خود می‌کشد. یک چیزی مثل شتابی که آب در آستانه آبشارهای بلند و پر آب به خود می‌گیرد. یک چیزی مثل همین چیزهایی که ندیده‌اید. مثل همین‌هایی که گفتم و هیچ کدام تصویر روشنی از آن نداریم. یک چیزی است منهای تمام ادراکیات انسانی.
نماز ظهر عاشورا را که می‌خوانند و خیمه‌ها را که می سوزانند، عده‌ای به عنوان نمادی از قبیله طویریج راه می افتند. قبیله‌ای که داستان‌ها می‌گویند جا ماندگان کربلا هستند و هروله می‌کنند و وقتی به نینوا می رسند که کار تمام شده است.
فکر کن مثلا فردای عاشورای ۶۱هجری به کربلا برسی. همین غمی که به دلت افتاد هنوز بعد از ظهر عاشورا توی کربلاست. می‌بینی میلیون‌ها آدم(من معنی کلمه میلیون را می‌فهمم) دارند توی سر خودشان می‌زنند و می دوند. می‌بینی یک سیل جمعیت راه افتاده که ساعت‌هاست دارند می‌دوند اما هنوز انتهای دسته عزاداری معلوم نیست. می‌بینی مردم خودشان را می‌زنند و می دوند اما دل هیچ کس خنک نمی‌شود. همان غمی که گفتم دارد تکثیر می‌شود توی خون و خاک کف بین الحرمین.
کربلای پنج بود و من آن‌جا بودم. توی آن شلوغی و احساس می‌کردم یک قطره‌ام که به دریای حسین(ع) می ریزم. تن خسته‌ام را بین تنها می‌کشیدم و سینه می‌زدم و می‌رفتم. دستی انگار که نخواهد صاحبش روی زمین بیفتد به چفیه سبز روشنم چنگ زد و چفیه دور گردنم سفت شد و مثل طناب داری مرا دنبال خودش کشید. انگار که حلقوم خشکم داشت مثل دو تکه چوب به هم می‌چسبید و من و هوای توی ریه‌ام هیچ راه فراری از بین این چوب به هم چسبیده نداشتیم. توی شلوغی دستی ناگهان گره چفیه را از دور گردنم باز کرد و برد و من آن وسط فقط چهره تو را به خاطر دارم که می‌گفتی رها کن به سمت حسین برو و من رها کردم و رفتم...
عصر، روی یکی از ایوان‌ها زیر یکی از رواق‌های حرم حضرت عباس نشسته بودم و یک نفر داشت با آب پاش توی صورت سرخ شده از آفتابم آب و گلاب می پاشید. خنکای حرم و آب و گلاب به خوابم برد. بیدار که شدم چفیه‌ای روی صورتم بود. درست عین همانی که رها کرده بودم. عین همان چفیه‌های عراقی که پوست کلفت‌تری دارند از چفیه های ما و عمر بیشتری می‌کنند.
بلند شدم. زیارت‌نامه خواندم و به حسینیه برگشتم و تا امروز که فکر کنم برای کربلای پانزده یا شانزده دست و پا می زنم آن کربلا یک چیز دیگر بود.
سه: از آن به بعد چفیه برای من نماد دیگری دارد. از آن به بعد چفیه برای من یک پیام است. درست مثل حرف‌های محکم آن چفیه توی آژانس شیشه ای، یک نماد است شکل آن چفیه توی راهپیمایی و هیات، چفیه برای من یک نشانه است مثل اردوهای جهادی.
از آن به بعد چفیه برای من یک نشانه است برای رسیدن به حسین(ع). آن هم در حالی که همه انگار می‌گویند بمان و آن که تو را عاقبت به خیر می‌خواهد با تشویق می‌زند روی کمرت که برو. من رفتم. با چشم‌های مجسم و روشن تو رفتم و دست آخر وقتی رسیدم تو خودت را رساندی.
از آن به بعد چفیه برای من یک نشانه است از رسیدن حسین(ع) حتی اگر دور صورت آن فلسطینی بسته باشد. همان فلسطینی که بعضی از ما تصور می کنیم حسین بن علی علیه السلام را نمی شناسد.