تا اطلاع ثانوی
امید مهدینژاد طنزنویس
در شهری از کشورهای اطراف، مرد جوانی که به نوبه خود همسر زن جوانی بود، پس از پایان کار اداری و خرید مایحتاج روزانه و نان تازه، دقایقی پیش از اذان مغرب به منزل مراجعت کرد و پس از در آوردن و آویزان کردن کت و کلاهش وارد آشپزخانه شد و مشاهده کرد همسرش سفره افطار را که شامل پنیر ، کره ، مربا و آش بود روی میز انداخته و هماکنون در حال درست کردن نیمرو است. مرد جوان از آنجا که خود را مرد شوخ و بذلهگویی میدانست و به اجرای استندآپ کمدی نیز علاقه وافری داشت، مشمع نان را روی میز گذاشت و گفت: مراقب باش چهکار میکنی. زن جوان نخست تصور کرد اتفاق غیرمنتظرهای رخ داده است برای همین به اطراف نگاه کرد و پس از آنکه فهمید اتفاق غیر منتظرهای رخ نداده است به همسرش نگاه کرد و گفت: مراقب چی؟ مرد جوان گفت: احتیاط کن احتیاط کن، یک کم کره بیشتر بریز. زن جوان که خودش قصد داشت کره را داخل ماهیتابه بریزد، کره را داخل ماهیتابه ریخت. مرد جوان سراسیمه گفت: زیاد ریختی زیاد ریختی، برش گردون. زن جوان با تعجب به همسرش نگاه کرد. مرد جوان هیجانزده گفت: چهکار داری میکنی؟ مواظب باش الان میسوزه... زیرشو کم کن. همش بزن ته نگیره، یالا یالا زود باش. زن شروع به هم زدن نیمرو کرد. مرد جوان گفت: هیچوقت به حرفای من گوش نمیدی، حواست کجاست؟ زود باش زود باش همش بزن. زن باز شروع به هم زدن نیمرو کرد. مرد جوان ناگهان فریاد زد: وای وای، چهکار میکنی، نمک یادت رفت بزنی، فلفل یادت رفت بزنی، نمک، نمک، بجنب زود باش. در این لحظه زن جوان که واقعا اعصابش خرد شده بود، زیر ماهیتابه را خاموش کرد و گفت: چته تو؟ فکر کردی من یه نیمروی ساده نمیتونم درست کنم؟ در این لحظه مرد جوان به سمت همسرش رفت و شانههای وی را گرفت و به آرامی گفت: نه همسر مهربانم. فقط خواستم بدانی در موقع رانندگی چه بلایی سر اعصاب من میآوری. در این لحظه صدای اذان به گوش رسید و زن جوان که میخواست پاسخ دندانشکنی به نمایش جنسیتزده همسرش بدهد، موقتا از خیر جواب گذشت و هردو با خوبی و خوشی تا اطلاع ثانوی به صرف افطاری
پرداختند.
پرداختند.