دیوارها و قصه‌ها

دیوارها و قصه‌ها

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار



این هم یک‌جور بیماری است دیگر. حالا این‌که دانشمندان هنوز برایش اسمی که کلاس داشته باشد پیدا نکرده‌اند مشکل من نیست. به‌هرحال من به این بیماری دچارم و عادت دارم از کنار هیچ چیزی بدون شنیدن قصه‌اش نگذرم. هر چیزی در این دنیا داستانی پشت خودش دارد که شنیدنی است. کافی است گوش‌هایت به این بیماری دچار باشند.
از خیابان می‌گذرم که اولین قصه از زیر رنگ سیاهی که رویش پاشیده شده، شروع می‌کند به تعریف کردن خودش. اسپری تازه‌ای که جانش با یک سطل رنگ سیاه گرفته شده، روی دیوار یک خانه نوشته است:
«گوسفند زنده با قصاب، زنگ بغل».
مرد همین‌طور که قلم‌مو را با حرص می‌زد توی سطل رنگ سیاه و ناشیانه می‌پاشید روی دیوار تا جان اسپری قرمز را بگیرد زیر لب غرولند می‌کرد: «پسره یک‌لاقبای بی‌همه‌چیز! یک گوسفند و قصابی نشانت بدهم که تا آخر عمر بع‌بع کنی! دیگر جنازه دخترم را هم روی دوشت نمی‌گذارم. اصلا بهتر که به تو جواب رد دادیم تا این‌طور خودت را نشان بدهی. یک‌بار دیگر این‌طرف‌ها ببینمت با همان کارد قصابی که نوشتی مثل همان گوسفندی که نوشتی سرت را گوش تا گوش می‌برم ... . این لعنتی چرا پاک نمی‌شود؟!»
قدم می‌زنم و صدای قصه روی دیوار کم و کمتر می‌شود. مرد را با آن خشم سیاه که پاشیده بود روی عشق قرمز خواستگار دخترش تنها می‌گذارم و به زمین نگاه می‌کنم که قصه جدیدی روی در و دیوار چانه‌گرمی نکند. اما باز صدای ضعیف و بی‌جان قصه‌ای چشم‌هایم را به یک دیوار قدیمی گره می‌زند. دیوار یک باغ است که وسط آپارتمان‌های نوساز کوچه هنوز ایستادگی می‌کند و به برج شدن تن نمی‌دهد. با خودم فکر می‌کنم دیوار آن‌قدر قدیمی است که حتما بناهایش تا الان هفت کفن پوسانده‌اند. یکی از اشکالات اساسی دنیا همین است که آدم‌ها می‌روند اما آنچه ساخته‌اند را با خود نمی‌برند. دیوارهایی که ساخته‌اند ... خاطره‌هایی که ساخته‌اند ... . روی دیوار قدیمی رد خط خوشی است که شبحی از آن معلوم است. جمله‌ای نوشته که حالا رنگ و رویش رفته و ناخواناست اما چیزی که انتهای جمله معلوم است این است:
«یادگاری خسرو و منیژه».
عموخسرو عموی هیچ‌کس نبود. اصلا برادر نداشت که بخواهد برادرزاده داشته باشد. شاید مردم محل هم برای همین که عموی هیچ‌کس نبود عموخسرو صدایش می‌کردند. شاید می‌خواستند بعد از 90-80 سال عقده عمو بودن به دلش نماند. پیرمرد هیچ‌کس را نداشت. این جمله را بعد از مرگ منیژه‌خانم دیگر می‌شد با اطمینان گفت. منیژه‌خانم همسر و تنها آشنای عموخسرو بود. کسی که بعد از او، پیرمرد دیگر فراموشی گرفت و هیچ چیز را یادش نیامد. شاید هم خودش را زد به فراموشی که هیچ چیز را یادش نیاید. حتی آن یادگاری که 50 سال قبل، شب عروسی‌شان روی دیوار نوشته بودند...
قدم می‌زنم و فکر می‌کنم من هم اگر لازم باشد روزی مثل عموخسرو خودم را به فراموشی خواهم زد.
آدم آنجایی که ترجیح می‌دهد همه چیز را فراموش کند، کاغذ استعفا از زندگی‌اش را گذاشته روی میز مدیر دنیا. این‌جوری لاتی‌اش خیلی بیشتر است.
در همین خیالاتم که چشمم می‌خورد به جمله‌ای که روی دیوار یک خانه ویلایی با اسپری نوشته شده:
«این خانه به فروش می‌رسد».
جوان چشمانش را روی همه چیز بسته بود و زنگ زده بود به وکیل خانوادگی‌شان در تهران که آن خانه پدری را بفروشد و ریالش را دلار کند و برایش بفرستد.
خانه‌ای که در آن به دنیا آمده بود. راه‌رفتن یاد گرفته بود. خندیده بود. گریه کرده بود. خانه‌ای که هنوز بوی چادرنماز مادر خدابیامرزش را داشت.
خانه‌ای که چند سال قبل، جوان وقتی چمدان مهاجرتش را می‌بست که برود فرودگاه برای آخرین‌بار نگاهش کرده بود و سعی کرده بود برای همیشه فراموشش کند. خانه‌ای که ریشه جوان را در دل باغچه‌اش
داشت.
اگرچه سایه‌اش حالا روی سر حیاط بیگانه افتاده بود. جوان سپرده بود به وکیل‌شان که کودکی‌اش، بوی چادرنماز مادر مرحومش، ریشه‌اش را بفروشند و ریالش را دلار کنند و برایش
بفرستند.
قدم می‌زنم و از خانه ویلایی دور می‌شوم. هندزفری را می‌گذارم توی گوشم که دیگر صدای قصه‌ای مثل طناب شکارچی‌ها نیفتد دور گردنم. خودمان کم قصه داریم؟!10