نسخه Pdf

دست در دست مرگ!

دست در دست مرگ!



برای ما آدم‌های معمولی مرگ تلخ است. تلاش می‌کنیم خودمان را با این فکر که ممکن نیست ما هم مثل همه یک روزی بمیریم گول بزنیم یا این روز را آن‌قدر دور می‌بینیم که فرق چندانی با حالت قبل ندارد.
خیال می‌کنیم اگر آدم موفقی به نظر می‌رسیم و اوضاع بر وفق مراد است، مرگ اصلا جسارت نمی‌کند که ما را در لیست خود قرار دهد و در مقابل اگر آدم نگون‌بختی باشیم و در دنیا بلایی نباشد که قبلا بر سرمان آوار نشده، سهمیه‌ بدبختی‌مان را از عالم گرفته‌ایم و آنقدری بوده که در برابر مرگ که ته بدبختی‌های عالم است بیمه‌مان کند. گاهی هم خیال می‌کنیم که اگر کارهای نیمه تمامی داریم که باید آنها را به انجام برسانیم، مرگ حتی اگر پشت در باشد دست نگه می‌دارد و از آن طرف هم اگر به‌تازگی از انجام کاری فارغ شده‌ایم، بی‌شک به قدر یک خستگی درکردن به ما فرصت می‌دهد.
ولی راستش را بخواهید اینها همه برای وقتی است که مرگ حوصله به خرج می‌دهد و تا وقت رفتن‌مان برسد، کاری به کارمان ندارد یا اگر هم داشته باشد، یک چیزی شبیه طعم نامطبوع دهان و سنگینی پهلوی چپ ایوان ایلیچ است که خیلی ما را به یادش نمی‌اندازد.
اما گاهی هم هست که مرگ ترجیح می‌دهد عوض این‌که پشت در بماند و بی‌هوا بیاید و غافلگیرمان کند، در را باز کرده، وارد خانه شود و چند وقتی را با ما زندگی کند. این‌جور وقت‌ها کم‌کم حضورش را حس‌می‌کنیم و باورمان می‌شود که یک خبرهایی هست. درست مثل دردی که قوت می‌گرفت و مشغول جویدن و مکیدن درون ایوان ایلیچ بود. هرچند در ابتدا تلاش می‌کرد خیال کند که حالش بهتر است و دلش را به داستان‌هایی که از بیماران شفایافته می‌شنید خوش کند اما با گذر زمان فهمید که مرگ احاطه‌اش کرده. او خودش را تنها، بی‌هیچ غمخوار و هم‌نفسی بر لب گودال گور می‌دید و حالا، هرچند دیر، به این فکر می‌کرد که آیا درست زندگی کرده است؟
نوار این دردها و رنج‌های ممتد او که از زمان ابتلایش به آن بیماری روز به روز قوت بیشتری گرفته بودند، زمانی قطع شد که در واپسین ساعات عمرش پی برد راه زندگی‌اش همه نادرست بوده و در خیالش رفتن به راه درست را همچنان برای خود ممکن می‌دید.
 به گمانم کمی سختش کردم! راستش فقط می‌خواهم بگویم شما مثل ما آدم‌های معمولی نباشید و همیشه به‌دنبال راه درست زندگی بگردید و پیدا کردنش را به وقت اضافه حیات‌تان موکول نکنید تا مبادا خدای نکرده مثل مسافری باشید که در قطار نشسته و خیال می‌کند که پیش می‌رود حال آن‌که قطار واپس می‌رود و ناگهان راستای راستین حرکت را درمی‌یابد و این ناگهان، همان وقتی باشد که برخورد نفس‌های مرگ به تن‌تان را حس می‌کنید؛ مرگی که آن‌ لحظه دست‌تان را گرفته و می‌فشارد.
ضمیمه قاب کوچک