با کتاب خواندن درست میشود؟
شاید نیم ساعت مانده به افطار بود که رسیدم جلوی خانه مادرم. ماشین را پارک کردم و داشتم قفلها را چک میکردم که با صدای آهنگین مردی که ذکر یونسیه را میخواند مواجه شدم. چشم گرداندم ببینم صدا از کجاست، برای کمتر از چند ثانیه جوانی را دیدم که کیسه برزنتی بزرگ را روی دوشش گذاشته بود و با کتانیهای پاره تایگر، لخلخکنان از کنار سطل پیچید داخل کوچه. سر جایم خشک شدم. با خودم گفتم: «تو آخر کی وقت کردی «کنت من الظالمین» شوی که حالا داری پیش خدا اعترافش میکنی؟» دلم مچاله شده بود. نمیدانم بهخاطر صدای خوشش بود که حسرت خوردم چرا در ساعات افطار ماه رمضان کنار سفره رنگینی به دعا خواندن ننشسته است یا بهخاطر مظلومیتش که با این همه رنج هنوز پیش خدا میگفت «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین».
تمام حواسم پیش مرد جوان بود. جوانی که داشت با رنج زندگی میکرد اما رنج او را از خدا دور نکرده بود. خودم را برای ثانیهای جای او گذاشتم، اغراق نیست اگر بگویم نه تنها ایمانی نمیماند بلکه بغض و خشم توی دلم مینشست. راستی که من در خودم نمیدیدم با این باور و ایمان ضعیف، چنین رنجی را تحمل کند، چه رسد به اینکه بخواهم به خدا بگویم من مقصرم، ظالمم، بنده بدم، تو منزهی، پاکی، بزرگی، مرا ببخش.
این خشم همراه با کینه نسبت به فقر را اولین بار وقتی پیدا کردم که قرار شد با دانشجوهای سال اولی یا همان فارغالتحصیلهای پارسالی مدرسه کتاب بخوانیم. نوبتی کتاب معرفی میکردیم و در زمان مقرر تمامش میکردیم. نوبت به زهرا که رسید گعده کتابخوانی ما وارد فاز جدیدی شد. کتاب زهرا «منهای فقر» بود. من تا آن روز فقط تعریفش را شنیده بودم و نشده بود که بخوانمش. آبان بود که کتاب را شروع کردیم و آنجا بود که فهمیدم چه تصویر کاریکاتوری و غیرواقعیای از عدالت و مبارزه با فقر توی ذهنم بوده. لابهلای سطرهای کتاب ذوب شده بودم. با خواندن هر یک خط انگار در باتلاقی از شرم و عصبیت فرو میرفتم. شرم از محرومان و عصبانیت از بابت آن عروسکی که آن را عدالت نامیده بودیم. آنچه در کتاب آمده بود گرچه روشنگر و دقیق خطمشی توزیع عادلانه ثروت را بیان میکردم، اما بیشتر به قصهای میماند که عقده فروخوردهای را در من زنده کرده بود. عقدهای نسبت به همه آنهایی که حق را ناحق کرده بودند، فقر را نادیده گرفته بودند و البته، دشمن آگاهی بودند. آنچه در مسیر مدرنیته و گلوبالیزه شدن بر سر جامعه ما آمده بود دیگر با خواندن یک کتاب و عوض شدن یک رانتخوار درست نمیشد. شاید لازم بود جوانهایی با کیسههای برزنتی روی دوش، مقابل چپاولگران بیتالمال و ثروتاندوزان بایستند و ذکر یونسیه بخوانند و بگویند: «انی کنت من الظالمین»، بلکه کمی شرم کنند و وجدان بهخواب رفتهشان بیدار شود، البته اگر وجدانی باقی مانده باشد... .