ماجرای رمان «پرواز با پاراموتور را دوست دارم!» در کتابخانه شهید افشار
داستان هیجانانگیز یک پرواز
آقای بهبودی مسؤول بخش امانت کتاب، کتابخانه محلی «شهید مجید افشار» است. کتابخانهای که از ابتدا با کمک کتابهای اضافه اهالی محل تجهیز شد و حالا به یک کتابخانه با 50 هزار عنوان کتاب تبدیل شده است. آقای بهبودی همیشه میگوید: «یادت باشد آدمها را بر اساس حرفهایی که از قلبشان میشنوی، بهتر میتوانی بشناسی.»
امروز که به کتابخانه میروم با روی باز مثل همیشه از من استقبال میکند و طلب مژدگانی میکند. چرا؟ چون یک کتاب جدید برای معرفی در چنتهاش دارد. کتابدار کتابخانه کوچک محلی ما، خیلی خوش سر و زبان است و وقتی میخواهد یک کتاب معرفی کند تا50درصد داستان را ظرف دو دقیقه تعریف میکند. او قلبش به اندازه یک دریا پر است از مرواریدهای با ارزش.
آقای بهبودی خودش یک کتابخوان درجه یک است و کتابها اکثرا تا قبل از رسیدن به منزل جدیدشان یعنی قفسههای کتابخانه توسط او خوانده میشوند.
کتاب «پرواز با پاراموتور را دوست دارم!» پیشنهاد امروز آقای بهبودی است. او در مخزن را باز میکند و من را به خوردن یک دمنوش «چای کوهی به اضافه هل» (تعبیری است که خود آقای بهبودی به کار میبرد) دعوت میکند. مینشینم روی صندلی. آقای بهبودی دو فنجان سفید با گلهای سورمهای پر میکند و میگوید: «بله آقای عباسی! اتفاقا قهرمان این کتاب، هم اسم فامیل شماست. عباس یک نوجوان باهوش و زرنگ است که در آرزوی پرواز با پاراموتور است. مادرش را هنگام زایمان از دست داده و هیچوقت چشمهای مادرش را ندیده، اما در عوض حالا چشمهای دخترخالهاش ثریا هم شکل چشمهای مادرش است، اینها را خالهاش که هر شب به خانهشان میرود برایش تعریف میکند. بابای عباس تعمیرکار موتور بوده و سه سال قبل از مرگش پاراموتور تعمیر میکرده و حالا عباس هم، هوش و تردستی پدرش را به ارث برده و در یک مغازه مکانیکی مشغول به کار است و شبها را هم در همانجا میگذراند. براساس تصادف یکی از دوستان پدرش یک روز میآید بهدنبال او و میبردش به جایی که همیشه آرزو داشته؛ به کجا؟ به کارگاه پاراموتورها و برایش تعریف میکند که یک پاراموتور دارد ولی کار نمیکند. به او میگوید با پدرش بسیار رفیق بوده و به سبب همین دلش میخواهد برای او کار کند. میگوید این پاراموتور را به تو میبخشم اگر میخواهی همینطور خراب بفروشش، نخواستی تعمیرش کن.
در جریان داستان، عباس بهدنبال تعمیر پاراموتور تلاشهای فراونی میکند و بالاخره با کمک ثریا دخترخالهاش موفق به تعمیر پاراموتور میشود اما درست همان موقع که دلش به پولهای پسانداز شدهاش برای خرید بالهای پاراموتور گرم میشود یک اتفاقی برای دخترخالهاش ثریا میافتد که تمام آرزوهایش را در یک شب مثل شعله شمعی به خاموشی میکشاند.»
به آقای بهبودی گفتم: «آقای بهبودی به نظرتون شما الان تمام کتاب رو تعریف نکردید؟ آیا واقعا نیازه که من خودم کتاب رو بخونم؟»
آقای بهبودی با خندهای که از سر خجالت همراه با غرور بود گفت: «نه عباسیجان این کتاب 154 صفحه است با این دو کلمه من به این زودی داستانش تموم نمیشه. به نظرم روایت ساده و روانی داره. سال 96 که چاپ شده تا سال 98 به چاپ هشتم رسیده. این کتاب رو آقای علی آرمین نوشته و نشر کتاب جمکران منتشر کرده.»
من که دیگر هم کمی خسته شده بودم و هم دلم میخواست بروم و زودتر خواندن کتاب پیشنهادی آقای بهبودی را شروع کنم، از او بهخاطر دمنوش خوشطعم و عطرش، تشکری گرم کردم و اجازه مرخصی گرفتم. رفتم نشستم روی صندلی میز تکنفره سالن مطالعه و کتاب را باز کردم.
همیشه عادت داشتم قبل از خواندن کتاب، از اول تا آخرش را یک نگاهی بیندازم. کتاب به صورت فصل فصل تنظیم شدهاست. داستان حول دو شخصیت به نامهای «عباس» و «ثریا»ست و فصلهای کتاب یکی در میان به آنها اختصاص مییابد. همینطور که در حال زیر و رو کردن کتاب بودم یک جمله کتاب چشمم را گرفت.
«عباس فقط یک بار پریده بود، آن هم زمانی که سه سالش بود و پدرش زنده بود. درست یادش نمیآمد. ولی خالهاش برای او تعریف کرده بود که پدرش چند روز قبل از فوتش او را به سایت برده و در آسمان پروازش داده بود. برق چشمان عباس، جواب پیرمرد را داد. یک پاراموتور که بالی آبی داشت، کنار دره بود. انگار پیرمرد از قبل، آن را آماده و بالش را باز کرده بود.
عباس روی صندلی جلو و پیرمرد که راننده پاراموتور بود، روی صندلی عقب بود. هر دو حالتی ایستاده داشتند. پیرمرد موتور را روشن کرد و ملخ شروع به چرخیدن کرد. کمی گاز داد تا موتور گرمتر شود و بعد بلند گفت: «آماده... حرکت...»
کتاب را بستم و قدمهایم را به سمت خانه بلند و سریع برداشتم چون امروز قرار بود داستان هیجانانگیز پرواز عباس را دنبال کنم.
امروز که به کتابخانه میروم با روی باز مثل همیشه از من استقبال میکند و طلب مژدگانی میکند. چرا؟ چون یک کتاب جدید برای معرفی در چنتهاش دارد. کتابدار کتابخانه کوچک محلی ما، خیلی خوش سر و زبان است و وقتی میخواهد یک کتاب معرفی کند تا50درصد داستان را ظرف دو دقیقه تعریف میکند. او قلبش به اندازه یک دریا پر است از مرواریدهای با ارزش.
آقای بهبودی خودش یک کتابخوان درجه یک است و کتابها اکثرا تا قبل از رسیدن به منزل جدیدشان یعنی قفسههای کتابخانه توسط او خوانده میشوند.
کتاب «پرواز با پاراموتور را دوست دارم!» پیشنهاد امروز آقای بهبودی است. او در مخزن را باز میکند و من را به خوردن یک دمنوش «چای کوهی به اضافه هل» (تعبیری است که خود آقای بهبودی به کار میبرد) دعوت میکند. مینشینم روی صندلی. آقای بهبودی دو فنجان سفید با گلهای سورمهای پر میکند و میگوید: «بله آقای عباسی! اتفاقا قهرمان این کتاب، هم اسم فامیل شماست. عباس یک نوجوان باهوش و زرنگ است که در آرزوی پرواز با پاراموتور است. مادرش را هنگام زایمان از دست داده و هیچوقت چشمهای مادرش را ندیده، اما در عوض حالا چشمهای دخترخالهاش ثریا هم شکل چشمهای مادرش است، اینها را خالهاش که هر شب به خانهشان میرود برایش تعریف میکند. بابای عباس تعمیرکار موتور بوده و سه سال قبل از مرگش پاراموتور تعمیر میکرده و حالا عباس هم، هوش و تردستی پدرش را به ارث برده و در یک مغازه مکانیکی مشغول به کار است و شبها را هم در همانجا میگذراند. براساس تصادف یکی از دوستان پدرش یک روز میآید بهدنبال او و میبردش به جایی که همیشه آرزو داشته؛ به کجا؟ به کارگاه پاراموتورها و برایش تعریف میکند که یک پاراموتور دارد ولی کار نمیکند. به او میگوید با پدرش بسیار رفیق بوده و به سبب همین دلش میخواهد برای او کار کند. میگوید این پاراموتور را به تو میبخشم اگر میخواهی همینطور خراب بفروشش، نخواستی تعمیرش کن.
در جریان داستان، عباس بهدنبال تعمیر پاراموتور تلاشهای فراونی میکند و بالاخره با کمک ثریا دخترخالهاش موفق به تعمیر پاراموتور میشود اما درست همان موقع که دلش به پولهای پسانداز شدهاش برای خرید بالهای پاراموتور گرم میشود یک اتفاقی برای دخترخالهاش ثریا میافتد که تمام آرزوهایش را در یک شب مثل شعله شمعی به خاموشی میکشاند.»
به آقای بهبودی گفتم: «آقای بهبودی به نظرتون شما الان تمام کتاب رو تعریف نکردید؟ آیا واقعا نیازه که من خودم کتاب رو بخونم؟»
آقای بهبودی با خندهای که از سر خجالت همراه با غرور بود گفت: «نه عباسیجان این کتاب 154 صفحه است با این دو کلمه من به این زودی داستانش تموم نمیشه. به نظرم روایت ساده و روانی داره. سال 96 که چاپ شده تا سال 98 به چاپ هشتم رسیده. این کتاب رو آقای علی آرمین نوشته و نشر کتاب جمکران منتشر کرده.»
من که دیگر هم کمی خسته شده بودم و هم دلم میخواست بروم و زودتر خواندن کتاب پیشنهادی آقای بهبودی را شروع کنم، از او بهخاطر دمنوش خوشطعم و عطرش، تشکری گرم کردم و اجازه مرخصی گرفتم. رفتم نشستم روی صندلی میز تکنفره سالن مطالعه و کتاب را باز کردم.
همیشه عادت داشتم قبل از خواندن کتاب، از اول تا آخرش را یک نگاهی بیندازم. کتاب به صورت فصل فصل تنظیم شدهاست. داستان حول دو شخصیت به نامهای «عباس» و «ثریا»ست و فصلهای کتاب یکی در میان به آنها اختصاص مییابد. همینطور که در حال زیر و رو کردن کتاب بودم یک جمله کتاب چشمم را گرفت.
«عباس فقط یک بار پریده بود، آن هم زمانی که سه سالش بود و پدرش زنده بود. درست یادش نمیآمد. ولی خالهاش برای او تعریف کرده بود که پدرش چند روز قبل از فوتش او را به سایت برده و در آسمان پروازش داده بود. برق چشمان عباس، جواب پیرمرد را داد. یک پاراموتور که بالی آبی داشت، کنار دره بود. انگار پیرمرد از قبل، آن را آماده و بالش را باز کرده بود.
عباس روی صندلی جلو و پیرمرد که راننده پاراموتور بود، روی صندلی عقب بود. هر دو حالتی ایستاده داشتند. پیرمرد موتور را روشن کرد و ملخ شروع به چرخیدن کرد. کمی گاز داد تا موتور گرمتر شود و بعد بلند گفت: «آماده... حرکت...»
کتاب را بستم و قدمهایم را به سمت خانه بلند و سریع برداشتم چون امروز قرار بود داستان هیجانانگیز پرواز عباس را دنبال کنم.