نسخه Pdf

یک دفتر خاطرات متفاوت

یک دفتر خاطرات متفاوت



همه چیز از تب و تابی شروع شد که به‌واسطه‌ جشنواره خوارزمی در مدرسه راه افتاده بود. هر صبح وقتی به صف می‌شدیم تا برنامه صبحگاهی اجرا شود، قبل از خواندن دعای پایانی و آمین گفتن‌مان، مدیر یا معاون مدرسه روی سکوی مقابل‌مان می‌ایستادند و با چنان شوقی از این جشنواره
حرف می‌زدند که رشته خیال را مثل ریسه‌های چراغانی شب عید بر کوچه‌های ذهن‌مان می‌بست. ما هم پی‌اش را می‌گرفتیم و پیش از این‌که حرف‌شان تمام شود، خودمان را روی سن بزرگ‌ترین سالن آمفی‌تئاتر کشور تصور می‌کردیم که جایزه به دست داریم به دوربین لبخند می‌زنیم. بالاخره راهی که انتخاب کرده بودند جواب داد؛ من و همکلاسی‌ام تصمیم گرفتیم در بخش پژوهشی شرکت کنیم و خب به این سادگی‌ها هم که نبود؛ باید با برنامه و حساب شده عمل می‌کردیم.
در قدم اول لازم بود یک موضوع انتخاب کنیم؛ بعدش هم باید منبعی پیدا می‌کردیم که به کارمان بیاید. دیابت را انتخاب کردیم و قرار شد عصر همان روز به کتابخانه عمومی شهرمان برویم. آنجا یک عالم کتاب وجود داشت که می‌توانستیم به آنها رجوع کنیم و یک ‌چیز درست و حسابی بنویسیم. مرحله بعد هماهنگی با خانواده‌ها بود. از پس این مرحله با همان تکنیک مدیر و معاون مدرسه بر آمدیم. برای کسب اجازه، یک سخنرانی باشکوه از جشنواره و این‌که اگر مقام بیاوریم چه اتفاقات بزرگی انتظارمان را می‌کشد کفایت می‌کرد. بالاخره به کتابخانه رفتیم. تجربه‌ شگفت‌انگیزی بود. چند دقیقه‌ای به قدم زدن در میان قفسه‌ها و تماشای کتاب‌ها گذشت. بعد رفتیم سر اصل مطلب و چندتا کتاب متناسب با موضوع‌مان انتخاب کردیم. مشغول خواندن شدیم و هر چیزی که می‌فهمیدیم را در دفترمان می‌نوشتیم. فکر می‌کنم همان موقع بود که با دیابت نوع یک و دو آشنا شدیم و فهمیدیم که با هم چه فرقی می‌کنند اما راستش اینها کافی نبود. کلی مطلب آن تو نوشته شده بود که هیچ از آنها نمی‌فهمیدیم و تمام چیزهایی که فهمیده بودیم به زحمت دو صفحه می‌شد. باورش سخت بود اما واقعا تنهایی از پس‌اش برنمی‌آمدیم. ولی برایش هم تدبیری اندیشیدیم و تصمیم گرفتیم دست‌خالی آنجا را ترک نکنیم. از مسؤول کتابخانه سؤال کردیم و ایشان قفسه‌ای که برای‌ سن و سال‌مان مناسب بود را نشان‌مان داد. راستش کتابی که تمام حواسم را مال خود کرد «خاطرات یک الاغ» نوشته سوفی سگور بود. در آن‌ لحظه چیزی که حتی بیشتر از جشنواره‌ خوارزمی برایم اهمیت داشت این بود که بفهمم یک الاغ چه چیزهایی را در دفتر خاطراتش می‌نویسد؟
با خجالت گذاشتمش روی میز و تلاش کردم لبخندم را جمع و جور
 کنم که مسؤول کتابخانه خندید و گفت: «اتفاقا کتاب خوبی است، جایزه هم گرفته. این همه ما حرف زده‌ایم یک‌بار هم پای درددل الاغ‌ها بنشینیم؛ به نظر می‌رسد که از دست‌مان شاکی باشند.»