3 پسر مرحوم بنکدار
امید مهدینژاد طنزنویس
سالها پیش در بازارچه مرکزی یکی از شهرها، بنکداری مغازه داشت که جنساش همواره جور بود و بهواسطه جوری جنس مغازهداران سراسر شهر ترجیح میدادند خریدهایشان را از وی انجام دهند.
این بنکدار علیرغم آنکه همیشه مشتری داشت و حجرهاش همیشه شلوغ بود، مشهور بود به اینکه هرجا دستش برسد کمفروشی میکند و اگر مغازهدار ناوارد ببیند توی پاچهاش میکند و خلاصه از هر طریق که میتواند مشتری را تیغ میزند.
بنکدار یادشده در نهایت پس از عمری کار و فعالیت خالصانه به دیار باقی شتافت و سه پسرش پس از وی به اداره حجره پرداختند. شبی مرحوم بنکدار به خواب هر سه پسرش رفت و گفت: به سبب غشهای زیادی که در طول حیات در معاملات مختلف انجام دادهام از وقتی به دیار باقی شتافتهام دائم در عذابم و همه نفرینهایی که در حقم کردهاند بهصورت گرزهای سنگین و داغ بر سرم کوبیده میشود.
وی افزود: هرچه زودتر یک فکری بکنید. فردای آنروز پسران وی در حجره جمع شدند تا فکری بکنند.
پسر اول گفت: حجره و جنسهایش را بفروشیم و از سوی بابا صدقه بدهیم، بلکه عذابش کم شود.
پسر دوم گفت: نظر من این است که از این پس ما با مشتریان منصفانه برخورد کنیم تا حافظه جمعی مردم کمکم خاطرات قبلی را فراموش کند.
پسر سوم گفت: هردو فکر غلط است. در فکر اول اتفاق یکبار میافتد و دیگر تکرار نمیشود و در فکر دوم مشتریان ما را دعا میکنند نه پدر را و ما باید کاری کنیم که پدر را دعا کنند نه ما را.
پسران دیگر گفتند: چهجوری؟ پسر آخری گفت: هر کار که مرحوم پدر میکرد ما سهبرابر بدترش را انجام بدهیم.
ناظران آگاه گزارش کردند از آن پس هرکس از آنان خرید کرد گفت: توی روحشان، صد رحمت به پدرشان. بدینترتیب مرد بنکدار از گرز رهایی یافت و فرزندانش یکی از بزرگترین شرکتهای پخش مواد غذایی را اداره میکنند.
این بنکدار علیرغم آنکه همیشه مشتری داشت و حجرهاش همیشه شلوغ بود، مشهور بود به اینکه هرجا دستش برسد کمفروشی میکند و اگر مغازهدار ناوارد ببیند توی پاچهاش میکند و خلاصه از هر طریق که میتواند مشتری را تیغ میزند.
بنکدار یادشده در نهایت پس از عمری کار و فعالیت خالصانه به دیار باقی شتافت و سه پسرش پس از وی به اداره حجره پرداختند. شبی مرحوم بنکدار به خواب هر سه پسرش رفت و گفت: به سبب غشهای زیادی که در طول حیات در معاملات مختلف انجام دادهام از وقتی به دیار باقی شتافتهام دائم در عذابم و همه نفرینهایی که در حقم کردهاند بهصورت گرزهای سنگین و داغ بر سرم کوبیده میشود.
وی افزود: هرچه زودتر یک فکری بکنید. فردای آنروز پسران وی در حجره جمع شدند تا فکری بکنند.
پسر اول گفت: حجره و جنسهایش را بفروشیم و از سوی بابا صدقه بدهیم، بلکه عذابش کم شود.
پسر دوم گفت: نظر من این است که از این پس ما با مشتریان منصفانه برخورد کنیم تا حافظه جمعی مردم کمکم خاطرات قبلی را فراموش کند.
پسر سوم گفت: هردو فکر غلط است. در فکر اول اتفاق یکبار میافتد و دیگر تکرار نمیشود و در فکر دوم مشتریان ما را دعا میکنند نه پدر را و ما باید کاری کنیم که پدر را دعا کنند نه ما را.
پسران دیگر گفتند: چهجوری؟ پسر آخری گفت: هر کار که مرحوم پدر میکرد ما سهبرابر بدترش را انجام بدهیم.
ناظران آگاه گزارش کردند از آن پس هرکس از آنان خرید کرد گفت: توی روحشان، صد رحمت به پدرشان. بدینترتیب مرد بنکدار از گرز رهایی یافت و فرزندانش یکی از بزرگترین شرکتهای پخش مواد غذایی را اداره میکنند.