طینت پاک و دامادی حاکم
امید مهدینژاد طنزنویس
شمسا... خان تستری که ازسوی شاه عباس صفوی والی تستر و نواحی اطراف بود، ناگهان در بستر بیماری افتاد و بیماریاش چندان شدید شد که اطبا از علاج وی اظهار ناامیدی کردند. شمسا... خان، وزیر خود را صدا کرد و گفت: ای وزیر، بعد از خود از سرنوشت تنها دخترم بیمناکم و مایلم پیش از آنکه به دیار باقی بشتابم، دامادم را پیدا کنم و دست دخترم را در دست او بگذارم.
وزیر گفت: در اولین فرصت فهرستی از جوانان... شمسا... گفت: وقت نیست. وزیر گفت: پس چه کنیم. شمسا... خان گفت: همین الان به مسجد جامع برو و اگر جوانی برای نماز شب به مسجد جامع آمد فورا به نزد من بیاور. از قضا جوانی که در اثر نابسامانی اوضاع اقتصادی ورشکست شده بود و با خود گفته بود بالاخره حقا... بهتر از حقالناس است و تصمیم گرفته بود برای دزدی به مسجد جامع شهر برود، از راه مخفی وارد مسجد شد اما همین که خواست چیزی برای دزدیدن پیدا کند وزیر و اطرافیان وی نیز وارد مسجد شدند. جوان که از ترس کپ کرده بود فورا خود را به نماز زد.
وزیر با دیدن جوان به اطرافیان گفت: به محض اینکه نمازش تمام شد او را به نزد حاکم میبریم. جوان که ترسیده بود، پشت سر هم به نماز ادامه داد و با پایان هر نماز، نماز بعدی را شروع کرد تا آنکه اعصاب مأموران خرد شد و وسط نماز شانزدهم او را گرفتند و نزد حاکم بردند. چون نزد شمسا... خان رسیدند، وزیر وصف نماز جوان را برای حاکم تعریف کرد.
او نیز جوان را در آغوش گرفت و گفت: من مدتها دنبال تو بودم. اکنون میخواهم دخترم را به عقد تو دربیاورم. جوان گفت: نظر خود دخترتان چیست؟ شمسا... خان گفت: هنوز دوره اینکه نظر دختر را بپرسند نیامده است و بلافاصله دختر خود را به
عقد جوان درآورد.
جوان گفت: خیلی ممنون اما باید بگویم من برای نماز به مسجد نرفته بودم بلکه برای دزدی رفته بودم. شمسا... خان وقتی این جمله را شنید قلبش را گرفت و روی زمین افتاد و از همانجا به دیار باقی شتافت. جوان نیز که طینت پاکی داشت از فرصت دامادی حاکم استفاده کرد و تا پایان عمر بهطور شرافتمندانه به زندگی خود ادامه داد.
وزیر گفت: در اولین فرصت فهرستی از جوانان... شمسا... گفت: وقت نیست. وزیر گفت: پس چه کنیم. شمسا... خان گفت: همین الان به مسجد جامع برو و اگر جوانی برای نماز شب به مسجد جامع آمد فورا به نزد من بیاور. از قضا جوانی که در اثر نابسامانی اوضاع اقتصادی ورشکست شده بود و با خود گفته بود بالاخره حقا... بهتر از حقالناس است و تصمیم گرفته بود برای دزدی به مسجد جامع شهر برود، از راه مخفی وارد مسجد شد اما همین که خواست چیزی برای دزدیدن پیدا کند وزیر و اطرافیان وی نیز وارد مسجد شدند. جوان که از ترس کپ کرده بود فورا خود را به نماز زد.
وزیر با دیدن جوان به اطرافیان گفت: به محض اینکه نمازش تمام شد او را به نزد حاکم میبریم. جوان که ترسیده بود، پشت سر هم به نماز ادامه داد و با پایان هر نماز، نماز بعدی را شروع کرد تا آنکه اعصاب مأموران خرد شد و وسط نماز شانزدهم او را گرفتند و نزد حاکم بردند. چون نزد شمسا... خان رسیدند، وزیر وصف نماز جوان را برای حاکم تعریف کرد.
او نیز جوان را در آغوش گرفت و گفت: من مدتها دنبال تو بودم. اکنون میخواهم دخترم را به عقد تو دربیاورم. جوان گفت: نظر خود دخترتان چیست؟ شمسا... خان گفت: هنوز دوره اینکه نظر دختر را بپرسند نیامده است و بلافاصله دختر خود را به
عقد جوان درآورد.
جوان گفت: خیلی ممنون اما باید بگویم من برای نماز به مسجد نرفته بودم بلکه برای دزدی رفته بودم. شمسا... خان وقتی این جمله را شنید قلبش را گرفت و روی زمین افتاد و از همانجا به دیار باقی شتافت. جوان نیز که طینت پاکی داشت از فرصت دامادی حاکم استفاده کرد و تا پایان عمر بهطور شرافتمندانه به زندگی خود ادامه داد.