امام(ره) بهترین همسایه دنیا بود

گفت‌وگو با حاج رضا فراهانی، یار دیرین امام خمینی (ره)

امام(ره) بهترین همسایه دنیا بود

 «سال 65 امام‌خمینی‌(ره) در یک روز از ساعت 4عصر تا 9و نیم‌شب، 9بار سکته قلبی کردند و در بیمارستان جماران حدود 40روز بستری شدند.امام را آن سال خدا به ملت ایران برگرداند تا سه کار مهم را به سرانجام برسانند، اول عزل آیت‌ا... منتظری،دوم پذیرش قطعنامه و پایان جنگ ایران و عراق و سوم بازنگری در قانون اساسی.» اینها را حاج آقارضا فراهانی خادم و یار قدیمی امام راحل و خانواده ایشان می‌گوید.آقارضا که از زمان ورود امام به ایران تا همین امروز در کنار امام(ره) و اعضای خانواده ایشان بوده، خاطرات زیادی دارد. خوش‌صحبت است و می‌تواند ساعت‌ها برایت صحبت کند و تو خسته نشوی.یکی از رضایتمندی‌هایش این است که در خدمت خانم دکتر فاطمه طباطبایی، همسر مرحوم
حاج‌احمد آقاست. عروس دوم امام که آیت‌ا...خمینی‌(ره)
او را «فاطی» خطاب می‌کرده و آقای فراهانی هم خوشحال است که بیشتر از چهل سال است «فاطی خودمان» را می‌شناسد و می‌داند این بانو چه کمالاتی دارد و چقدر محبوب امام بوده.آقا رضا چند سالی خانم طباطبایی را به دانشگاه تهران می‌برده و برمی‌گردانده و در همه این‌سال‌ها هیچ‌کس متوجه نشده این دانشجو عروس امام است، چون راضی نبودند با این شناخت بین او و دیگر دانشجویان تفاوتی قائل شوند.آقای فراهانی بین صحبت‌هایش مدام تاکید می‌کند امام بسیار مردم و همسایه‌ها را دوست داشتند و به آنها احترام می‌گذاشتند و اگر مردم ارادت قلبی به امام دارند به این جهت است که امام نیز قلبا و بدون هیچ ریایی مردم را دوست داشتند.
از باغچه عاطفه تا جماران
آقای فراهانی درباره مهاجرت امام از قم به جماران می‌گوید: زمانی که امام از مدرسه رفاه و خیابان ایران به قم رفتند، قرار بود در منزل آیت‌ا... یزدی مستقر شوند اما چون خانه هنوز آماده نبود مدتی در منزل آقای مومنی که کارمند اداره برق بود، ساکن شدند.زمانی که امام به خانه آیت‌ا...یزدی رفتند، با مردم و مسؤولان دیدارهایی داشتند. گاهی هم برای دیدارهای مردمی و سخنرانی به مدرسه فیضیه می‌رفتند.فشردگی برنامه‌های امام آن‌قدر زیاد بود که حاج احمدآقا تصمیم گرفتند در ماه سه روزی امام را ببرند بیرون شهر به باغچه‌ای که داماد امام، آقای اشراقی داشتند تا ایشان کمی استراحت کنند.این باغچه نامش عاطفه بود و 3000متری مساحت داشت و خانه‌ای دو طبقه هم آنجا بود. یک روز که امام به باغچه عاطفه رفته بودند، دو خانم به همراه یک بچه خردسال به خانه آقای یزدی مراجعه کردند برای دیدار با امام.همسر شهید بود. با فرزندش از شهرهای اطراف مشهد آمده بودند و زن می‌گفت بچه‌ام سراغ پدرش را می‌گیرد و گفته‌ام پدرت شهید شده اما پدر اصلی‌ات در قم زندگی می‌کند.آوردمش تا امام را زیارت کند و آرام شود.به او گفتند امام نیست و برود و سه روز دیگر بیاید اما او اصرار داشت از راه دوری آمده و نمی‌تواند برود و دوباره برگردد.خلاصه این‌که حاج احمد آقا را دید و خواسته خود را گفت.حاج احمد آقا هم مرا صدا زد و گفت این خانم‌ها و بچه را ببر باغچه عاطفه.ماشین لندرور دستم بود که حاج احمد عراقی داده بود تا کارهای امام را انجام بدهم.آنها را سوار کردم و راه افتادم سمت باغچه، هوا سرد بود و 20-10 سانتی برف باریده بود.وقتی رسیدم به امام خبر دادم ماجرا این است و حاج‌احمد آقا گفته‌اند بیاییم خدمت شما. امام تازه از حمام بیرون آمده بودند، شمد را روی شانه‌هایشان انداختند و برای استقبال از همسر شهید و فرزندش داخل حیاط آمدند.بیماری امام از همان روز شروع شد.آنها را به داخل ساختمان راهنمایی کردیم و امام به آنها گفت من کی هستم که شما برای دیدار من در زمستان این‌همه راه آمده‌اید. وقت رفتن به من گفتند ماشین را گرم کنم و آنها را ببرم قم که اطاعت کردم اما امام، شب تب کردند.دکتر باهر آمد و ایشان را معاینه کرد و دارو داد ولی امام خوب نشدند.فردا دکتر کردستی آمد و دارو نوشت اما باز هم فایده نداشت. روز سوم هر دو دکتر با هم آمدند و آنجا بود که متوجه شدند ضربان قلب امام نامنظم است و چنین شد که چهار دکتر از تهران آمدند و بعد از معاینه گفتند که امام باید برای مداوا به تهران منتقل شوند و به گونه‌ای که مردم متوجه نشوند و سروصدا به‌پا نشود امام را به بیمارستان قلب تهران منتقل کردیم.چند روزی بستری بودند اما چون متوجه شدند برای آمد و رفت مردم سختگیری می‌شود و شرایط برای مردم سخت شده تصمیم گرفتند ادامه مداوا در خانه انجام شود و ایشان به خانه‌ای در محله دربند منتقل شدند اما بعد از چند روزی گفتند در این محله احساس خوبی ندارند، چون فضایش طاغوتی است. آقای موسوی‌خوئینی‌ها و مرحوم شجونی و یکی دو نفر دیگر راه افتادند دنبال پیدا کردن خانه برای امام. یکی از محله‌هایی که رفتند، جماران بود. وقتی برگشتند به آقای امام‌جمارانی گفتند که خانه پدری شما مناسب بوده و اگر بشود آن را به امام اجاره بدهند.  خانه بین ورثه بود. چهار خواهر و برادر از این خانه سهم داشتند. آقای امام‌جمارانی گفتند اگر امام بپذیرند حرفی نیست. امام هم گفتند اگر همسرم بپذیرد برای من هم خوب است. همسر امام رفتند و خانه را دیدند و پسندیدند. امام هم به آقای امام‌جمارانی گفتند که رضایت ورثه را بگیرند که آنها هم رضایت دادند و چنین شد که امام به جماران نقل‌مکان کردند. روزی که ایشان به جماران وارد شدند، آن‌قدر استقبال مردم از ایشان زیاد بود که دو نفر زیر دست و پا ماندند. اهالی بهترین هدیه خود را از خدا گرفتند که آن‌هم همسایگی و هم‌محلی با امام خمینی(ره) بود.
آقای خسروشاهی و سرهنگ سراج و ناهیدخانم
در پشت خانه امام و دیوار به دیوار خانه و حسینیه جماران باغ آقای خسروشاهی قرار داشت که از درباریان قدیم بود. پاسدارها برای حفاظت از امام پشت دیوار خانه او کشیک می‌دادند و دیدارهای مردمی با امام هم که محله را شلوغ کرده بود. روزی امام از ما خواست که آقای خسروشاهی را به خانه امام بیاوریم. وقتی آمد امام بسیار به ایشان احترام گذاشت و عذرخواهی کرد از بابت مزاحمت‌های ایجادشده.  آقای خسروشاهی هم گفت که اصلا مزاحمتی نیست و چند بار به امام اصرار کرد که از اتاق‌هایی که در باغ هست استفاده کنند که امام نپذیرفت. یک بار دیگر هم امام با او دیدار کرد و باز هم عذرخواهی کرد و او هم باز اصرار که امام از باغ استفاده کند که ایشان باز هم نپذیرفت. امام به رعایت حقوق همسایه بسیار اصرار داشتند و نمی‌خواستند کسی از حضور ایشان آزار ببیند. یکی دیگر از همسایه‌های امام، سرهنگ سراج بود که همسری داشت به‌نام ناهیدخانم. خانمی که حجابش را اصلا رعایت نمی‌کرد و باعث شکایت پاسداران شده بود.  چند باری به من گفتند و من به ناهیدخانم گفتم که حجابت را رعایت کن و او می‌گفت: «حجاب چیه، آدم باید دلش درست باشه». تا این‌که یک روز پاسدارها مرحوم خلخالی را دیده بودند و به او گفته بودند که این خانم حجابش را رعایت نمی‌کند.  آقای خلخالی هم رفته بود دم خانه سرهنگ و گفته بود که باید خانه را تخلیه کنید و از این محله بروید.  خبر به گوش حاج‌احمدآقا رسید و ایشان بدون عبا و عمامه و کفش دوید سمت خانه سرهنگ که آقای توسلی جلویش را گرفت و گفت این‌جوری خوب نیست شما بروید بیرون. من خودم می‌روم و قضیه را تا به گوش امام نرسیده حل می‌کنم. آقای توسلی رفت در خانه سرهنگ و به او گفت که خانه شما مصادره نمی‌شود و قرار نیست از این محله بروید. نمی‌دانم اگر این خبر به گوش امام می‌رسید چه می‌کردند! یک روز ناهیدخانم به من گفت مردم چرا می‌آیند دیدار آیت‌ا... خمینی؟ می‌آیند چه می‌کنند آنجا؟ گفتم خودت بیا و ببین اما باید چادر سرت کنی. خلاصه یک چادر نازک داشت، سرش کرد و از من به عنوان سپر استفاده کرد و آمد از دور امام و مردمی که به دیدار ایشان
آمده بودند را دید.  سه بار این کار را انجام داد و بعد چنان مهر امام به دلش نشست که محجبه شد. خودش به حسینیه جماران می‌آمد و امام را می‌دید. آنها در همسایگی امام بودند تا این‌که آقای رفسنجانی ترور شد و امام دستور دادند که ایشان هم به جماران بیاید. با سرهنگ سراج مذاکره شد و خانه‌ای به ایشان در خیابان عمار دادند و خانه‌اش را خریدند برای آقای رفسنجانی که الان هم موزه شده است. رعایت حقوق همسایگان و مردم، اصلی بود که امام از آن کوتاه نمی‌آمدند. یک بار نان سنگک گرفته بودم برای خانه امام. ایشان به من گفتند از کجا نان می‌گیری؟ گفتم از سنگکی محله. گفتند: می‌دانند برای ماست؟ گفتم: بله. گفتند: فرقی هم می‌گذارند؟ گفتم: نه! فقط شاید نازک‌تر و برشته‌تر کنند. گفتند: نانوایی را عوض کن، از جایی نان بگیر که ندانند برای کیست. این‌قدر حواس‌شان بود که بین خودشان و مردم  فرقی نباشد.