قصه‌ها بسیار است

نویسنده كتاب «اكیپ حاج هادی» :

قصه‌ها بسیار است

جعفر كاظمی، نویسنده كتاب اكیپ حاج هادی كه در بخشی از آن ماجرای مجروح شدن و تا پای شهادت رفتن محمد نائینی‌محمدی نقل شده است،‌ در گفت‌وگو با جام‌جم از نحوه آشنایی‌اش با این جانباز، شركت در برنامه هزارداستان و بخشی از خاطراتی كه در این برنامه مجال پخشش فراهم نشد،‌ می‌گوید.
​​​​​​​
آشنایی من با شهید زنده
من به دنبال حاج هادی جنیدی، مسؤول اكیپ خدمت‌رسانی و پشتیبانی جبهه بودم. او اوایل جنگ همرزم شهید چمران بود و شهید چمران در او توانایی زیادی برای مدیریت امور تداركات می‌بیند و توصیه می‌كند در این زمینه خدمت‌رسانی كند. حاج هادی امروز به رحمت خدا رفتند. زمانی كه به دنبال نوشتن كتاب بودم، مرا نمی‌پذیرفتند. سه بار به در خانه‌شان رفتم و ردم كردند تا این‌كه با همسرم رفتم و در رودربایستی ما را پذیرفتند و گفتند در اكیپ من حدود هزار نفر از حرف مختلف بوده‌اند، چرا فقط نام من بیاید؟ راضی نیستم كتاب فقط در مورد من باشد. اول برو و آنها را پیدا كن. نشستیم و اسامی را كه در خاطرشان بود، نوشتیم. یكی از این افراد محمد نائینی‌محمدی بود كه به عنوان كباب‌پز، خود و پدرشان با این اكیپ همكاری و زمان جنگ در جبهه برای رزمنده‌ها كباب و غذای گرم تهیه می‌كردند.
سراغ آقای نائینی‌محمدی رفتم و او گفت كسی تا به حال سراغی از ما نگرفته است. این جانباز تا سال‌ها بعد از جنگ و حتی زمانی كه مشغول مداوا بوده است‌ به اداره‌ای مراجعه نمی‌كند و با این‌كه حدود 60 درصد جانبازی دارد،‌ به دنبال گرفتن درصد جانبازی‌اش نمی‌رود؛ بعد از مدت‌ها آقای زواره به او توصیه می‌كند به دنبال پرونده‌اش برود و بالاخره جانبازی می‌گیرد. قصه‌اش را هم تا آن زمان برای كسی تعریف نكرده بود تا این‌كه به او گفتم می‌خواهم اكیپ حاج هادی را احیا كنم و ایشان گفتند تا خاطره نیروهایشان را نگیرم، با من همكاری نمی‌كنند.

وقتی هزارداستانی شدیم
زمانی كه من كتاب اكیپ حاج هادی را منتشر كردم، آقای میركاظمی مسؤول نشر شاهد بودند و به من گفتند اجازه می‌دهی تو را به جایی معرفی كنم؟ پذیرفتم. فكر می‌كردم قرار است جایی بروم و خاطره‌ بگویم. بعد خانم نوابی‌نژاد با من تماس گرفتند و گفتند به دنبال آقای نائینی هستند تا با هم به برنامه بیایید. 

خاطره‌ای كه پخش نشد
بخش عمده‌ای از خاطرات من و آقای نائینی‌محمدی باقی‌ماند و برنامه وقت نداشت كه مثلا از ازدواج و عروسی آقای نائینی‌محمدی بگوییم. بعد از بازپخش برنامه هم دوستان با من تماس می‌گیرند و می‌گویند خاطره ازدواج ایشان چه بود كه دائم شما می‌گفتی ولی آخر پخش نشد. ماجرا از این قرار است كه اواخر جنگ اكیپ آشپرها، حلیم‌پزها و كباب‌پزها طی فراخوانی به جزیره ابوموسی می‌روند تا برای رزمندگان و پاسدارانی كه از جزیره حراست می‌كنند، غذای گرم بپزند. آمریكایی‌‌ها با ناوهایشان به خلیج می‌آیند، به جزیره نزدیك می‌شوند و به زبان فارسی در بلندگوهای كشتی هر روز و شب اعلام می‌كردند خود را تسلیم كنید ما می‌خواهیم به جزیره ابوموسی حمله كنیم. فكری به سر حاج هادی جنیدی و حاج حسن ترابی می‌زند تا فضا را عوض كنند و به مردم و رزمندگان روحیه بدهند. تصمیم می‌گیرند مراسم خواستگاری برای نائینی محمدی ترتیب دهند و او می‌گوید باید از خانواده‌‌ام اجازه بگیرم اما بالاخره راضی‌اش می‌كنند و می‌گویند دختر عبدا... زرگر را قرار است برای شما خواستگاری كنیم. به شیوه سنتی ایشان را به حمام می‌برند، گل و شیرینی تهیه می‌كنند و با ساز و دهل به سمت محل استقرار آقای زرگر می‌روند. آمریكایی‌ها هم اینها را می‌بیننند كه بی‌خیال و شاد از ساحل می‌گذرند، بالاخره عقب‌نشینی می‌كنند. به محل خواستگاری كه می‌رسند آقای نائینی می‌بیند كه همه مسخره‌بازی درمی‌آورند و می‌خندند،‌ دلیل را جویا می‌شود. می‌گویند راستش عبدا... زرگر اصلا دختر ندارد! ما این مراسم را ترتیب دادیم تا حال و هوای همه عوض شود و آمریكایی‌ها بدانند تهدیداتشان بر ما اثری ندارد. 

 آمدند، بودجه نداشتند، رفتند
قبل و بعد از پخش این برنامه كسی به دنبال ساختن فیلم و سریال از قصه‌های این اكیپ نیامده است. البته دو سه نفر پیدا شدند و گفتند قصد تهیه مستند دارند. یكی هم پای صحبت آمد اما در نهایت گفتند بودجه لازم فراهم نشد. در این اكیپ از این قصه‌های حیرت‌آور زیاد رقم خورده، مثلا حاج حسن ترابی در پیشوا آدم سرمایه‌داری بوده است و ایشان نقل می‌كند بعد از عملیات كربلای 5 گروه بستنی‌سازها را به شلمچه می‎برد تا در خط مقدم به رزمنده‌ها بستنی بدهد. در آنجا برایشان ماجراهای زیادی اتفاق می‌افتد كه برخی از آنها واقعا تلخ است. مثلا می‌گفتند به دنبال چند نوجوان بودیم كه به آنها بستنی بدهیم یكی از آنان را كه امدادگری می‌كرد دنبال كردم و وقتی رسیدم با جنازه‌اش مواجه شدم. همه‌اش حسرت می‌خوردم كه به او بستنی ندادم و دوستانش گفتند او روزه بوده است. زنان بسیاری هم در اكیپ بودند و مثلا پتوهای حمل شهدا و پتوهای شیمیایی را كه كامیون كامیون به پیشوا می‌آوردند را می‌شستند و... .