وقتی شهید صدر زار زار گریه میکرد
هر ایرانی كه میخواست اخراج شود و برای خداحافظی نزد ایشان میآمد، ایشان زار زار گریه میكردند! شبی هم كه مرا دستگیر كردند تا اخراج كنند، ظهرش ناهار در خدمت ایشان بودم. همانطور كه اشاره كردم من پنجشنبهها به نجف میآمدم. این بار كه آمدم، دیدم اوضاع خیلی آشفته است. ظهر منزل شهید صدر ناهار در خدمت ایشان بودم و وقتی بیرون آمدم، دیدم در كوچههای نجف دارند افراد را دستگیر میكنند! با خود فكر كردم اگر مرا در كوچههای نجف بگیرند، به عنوان یك طلبه دستگیر شدهام، ولی اگر خود را به حله برسانم در آنجا بهعنوان امام جماعت دستگیر خواهم شد و ممكن است دستگیریام در مردم تأثیر مثبتی داشته باشد، لذا ماشین گرفتم كه به حله برگردم. وسط راه متعرضم شدند و من كارت استادی دانشگاه را كه همراه داشتم نشان دادم و خلاص شدم. شب نماز مغرب و عشاء را در مسجد اقامه كردم. بعضی از مریدهای وفادارم فكر نمیكردند ایرانی باشم، ولی برخی از خواص میدانستند و بسیار ناراحت بودند. عدهای از روحانیون بودند كه به مساجد و حسینیههای حله برای كار تبلیغی میرفتند و من به آنها شهریه میدادم. شب جمعه بود و آنها به منزلم آمدند. آن شب از مسجد به منزل نرفتم و به عیادت بیماری رفتم. موقعی كه برگشتم، دیدم ماشین قرمزی سر كوچهام هست و دو نفر هم رفتند و در خانهام را زدند. متوجه شدم كه بعثی هستند. آنها مرا بازداشت كردند و به سازمان امنیت بردند و در اتاقی برای مدتی حبس كردند. بعد هم مرا به اتاق كوچكی بردند كه حدود 30، 40 نفر ایرانی را در آن جا داده بودند. پس از مدتی ما را به شهربانی بردند و در اتاقی حبس كردند. صبح هم ماشین مخصوص زندانیها را آوردند تا ما را به بغداد منتقل كنند!