گفت‌وگوی عبرت‌انگیز  مأمور مخصوص مرگ و زندگی

گفت‌وگوی عبرت‌انگیز مأمور مخصوص مرگ و زندگی

  روزی مأمور زندگی از مأمور مرگ پرسید: «ای مأمور  مرگ، تو مدت‌هاست جان آدم‌ها را می‌گیری و تحویل حاکم می‌دهی. در این مدت هیچ‌بار نبوده است كه بخندی یا گریه كنی؟» مأمور  مرگ پاسخ داد: «سوال خوبی پرسیدی. اتفاقا یك بار بود كه خندیدم و یك بار بود كه گریستم و یك بار هم بود كه ترسیدم.» مأمور زندگی گفت: «چه بود كه خندیدی؟» مأمور مرگ گفت: «یك بار مأمور شدم جان مردی را بگیرم. آن مرد در مغازه كفش‌فروشی بود و به كفش‌فروش می‌گفت داداش یه كفشی بده دو سال بپوشم آخ نگه. خنده‌ام گرفت كه لحظاتی بعد می‌میرد و به فكر كفش دو سال بعد است.»
مأمور زندگی گفت: «چه خنده‌دار. چه شد كه گریستی؟» مأمور مرگ گفت: «یك بار مامور شدم جان زنی را بگیرم. آن زن باردار بود و در حال به دنیا آوردن نوزاد خود بود. گریه‌ام گرفت كه آن نوزاد مهر مادر را نخواهد دید. صبر كردم تا نوزادش به دنیا آمد، آن‌گاه جانش را گرفتم.» مأمور زندگی گفت: «چه غمناك. و چه شد كه ترسیدی؟» مأمور مرگ گفت: «سال‌ها بعد از آن، مامور شدم جان دانشمندی پارسا و خداشناس را بگیرم. وقتی به نزدش رفتم در صورت او نوری سپید می‌درخشید. وقتی جانش را می‌گرفتم، شدت نور به‌اندازه‌ای بود كه واقعا گرخیدم.» مأمورزندگی گفت: «چه جالب. آیا می‌دانی آن دانشمند پارسا كه بود؟» مأمورمرگ گفت: «كه بود؟» مأمور زندگی گفت: «همان كودك، كه جان مادرش را گرفتی و گریستی. من مامور بودم از همان لحظه كه به دنیا آمد تا آن لحظه كه تو جانش را گرفتی، مراقب احوالش باشم. بلی. خداوند بندگانش را بی‌سرپناه رها نمی‌كند.» مأمور مرگ گفت: «چه جالب. آن‌وقت آن مرد كه كفش می‌خرید كه بود؟» مأمور زندگی گفت: «آن مرد داستان دیگری دارد. حضورش در این داستان نكته انحرافی بود.» مأمور مرگ گفت: «چه داستانی؟» مأمور زندگی گفت: «اگر بگویم، داستان دو قسمتی می‌شود و خوانندگان باید ادامه داستان را در شماره بعدی روزنامه بخوانند.» مأمور مرگ گفت: «عیبش چیست؟» مأمور زندگی گفت: «مردم حوصله و اعصاب ندارند.» مأمور مرگ گفت: «مگر نمی‌دانند مرگ در دوقدمی آنهاست؟» مأمور زندگی گفت: «جمله زیبایی بود. یك پایان‌بندی پندآموز برای این گفت‌وگوی عبرت‌انگیز.» و هردو لبخند رضایت زدند و خاموش شدند.