حکایت حکیم و ضلع جنوبی موسسه
در روزگاران قدیم حکیمی زندگی میکرد که بسیار دانا و مطلع بود و شاگردان بسیار داشت که در مؤسسه وی ثبت نام کرده و هرروز در درس وی حاضر میشدند و به کسب علم و رهنمود و معرفت میپرداختند. حکیم علاوه بر جلسات سخنرانی عمومی و کارگاههای تئوریک نیمهخصوصی، برنامه اردوهای دونفره یا سهنفره پایان هفته را نیز با مریدان خاص خود برگزار میکرد که طی آن، یک یا دو نفر از مریدان در سفری ۳۶ساعته با حکیم همسفر میشد و از این رهگذر مبانی و مبادی حکمت در جریان سفر در وجود آنها نهادینه میگشت.
روزی حکیم از یکی از شاگردانش که مشغول برخی فعالیتهای اقتصادی شده بود خواست از آنجا که نوبت اوست برای حضور در سفر یکروزه آماده شود. مرید آماده شد و لباس مکفی پوشید و کولهاش را بست، و از آنجا که به کمتر کسی اعتماد داشت، پولهایش را نیز داخل کوله ریخت و راه افتاد. حکیم به فراست دریافت او پولهایش را با خود آورده است، اما چیزی نگفت تا در فرصت مناسب به او درس زندگی بدهد. حکیم و مرید در راه به یک دوراهی رسیدند. مرید پرسید: ای حکیم، از کدامطرف برویم که از دزد و راهزن و کیفقاپ و زورگیر در امان باشیم؟
حکیم گفت: کولهات را زمین بگذار. مرید گفت: چشم، و کولهاش را زمین گذاشت. حکیم گفت: حالا از هر طرف بروی چیزیت نمیشود. مرید گفت: آه ای حکیم، عجب درس بزرگی به من دادی و غیرمستقیم به من فهماندی آدمی هرچه سبکبارتر باشد ترسش نیز کمتر میگردد.
وی سپس افزود: اتفاقا در نظر داشتم این پول را برای تسریع در گسترش ضلع جنوبی موسسه و تاسیس کافی شاپ موسسه برای جذب نسل هرچه جوانتر، به موسسه هدیه کنم، حالا که میفرمایید همینجا میگذارم و میرویم. در این هنگام حکیم رو به مرید کرد گفت: البته آنچه مهم است نقطه نظر تو و میزان دلبستگی تو به پول است، نه خود پول. و وقتی تو آمادهای که پول خود را بر سر راه بگذاری، یعنی نقطه نظرت درست و دلبستگیات اندک است. پس لازم نیست.
به این ترتیب سفر آنها به پایان رسید و موسسه از سمت ضلع جنوبی گسترس یافت و کافی شاپ موسسه تاسیس شد و هماکنون علاوه بر جذب مخاطبان جدید، برای اعضای موسسه نیز نیمبها میباشد.
روزی حکیم از یکی از شاگردانش که مشغول برخی فعالیتهای اقتصادی شده بود خواست از آنجا که نوبت اوست برای حضور در سفر یکروزه آماده شود. مرید آماده شد و لباس مکفی پوشید و کولهاش را بست، و از آنجا که به کمتر کسی اعتماد داشت، پولهایش را نیز داخل کوله ریخت و راه افتاد. حکیم به فراست دریافت او پولهایش را با خود آورده است، اما چیزی نگفت تا در فرصت مناسب به او درس زندگی بدهد. حکیم و مرید در راه به یک دوراهی رسیدند. مرید پرسید: ای حکیم، از کدامطرف برویم که از دزد و راهزن و کیفقاپ و زورگیر در امان باشیم؟
حکیم گفت: کولهات را زمین بگذار. مرید گفت: چشم، و کولهاش را زمین گذاشت. حکیم گفت: حالا از هر طرف بروی چیزیت نمیشود. مرید گفت: آه ای حکیم، عجب درس بزرگی به من دادی و غیرمستقیم به من فهماندی آدمی هرچه سبکبارتر باشد ترسش نیز کمتر میگردد.
وی سپس افزود: اتفاقا در نظر داشتم این پول را برای تسریع در گسترش ضلع جنوبی موسسه و تاسیس کافی شاپ موسسه برای جذب نسل هرچه جوانتر، به موسسه هدیه کنم، حالا که میفرمایید همینجا میگذارم و میرویم. در این هنگام حکیم رو به مرید کرد گفت: البته آنچه مهم است نقطه نظر تو و میزان دلبستگی تو به پول است، نه خود پول. و وقتی تو آمادهای که پول خود را بر سر راه بگذاری، یعنی نقطه نظرت درست و دلبستگیات اندک است. پس لازم نیست.
به این ترتیب سفر آنها به پایان رسید و موسسه از سمت ضلع جنوبی گسترس یافت و کافی شاپ موسسه تاسیس شد و هماکنون علاوه بر جذب مخاطبان جدید، برای اعضای موسسه نیز نیمبها میباشد.