داستان گفتوگوی 2 همسایه در شمال
امید مهدی نژاد
مردی كه با دوستان خود بهطور مجردی به مناطق شمالی كشور رفته بود، پس از چند روز تفریح و تفرج و درست كردن جوجهكباب در جنگل و شنا در دریا و قایقسواری در دریاچه لفور، هنگامی كه با دوستانش برای خرید چیپس و ماست موسیر و نوشابه گازدار به سوپرماركت مراجعت كرده بودند، به طور اتفاقی یكی از همسایگانش را دید كه بههمراه همسر و فرزندانش برای تفریح به مناطق شمالی كشور آمده بود و در حال خریدن تخممرغ و نان لواش و آبمیوه بود. مرد، از دوستانش تقاضا كرد یكمقدار آنطرفتر بایستند و خودش به نزد مرد همسایه و همسرش رفت و پس از سلام و چه خبر و راه چطور بود، از مرد همسایه پرسید: «از خانه ما چه خبر؟» مرد همسایه گفت: «سلامتی. همهچیز خوب بود.» مرد پرسید: «همسرم خوب بود؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «پسرم چطور؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «ماشین كلاسیكم؟» مرد همسایه گفت: «زیر چادر در داخل حیاط.» مرد گفت: «چه خوب.» در این هنگام زن همسایه رو به مرد كرد و گفت: «البته این تا دیروز بود.» مرد پرسید: «چطور مگر؟ دیروز طوری شد؟» زن همسایه گفت: «دیروز ماشینتان را بردند.» مرد با نگرانی پرسید: «چرا؟» زن همسایه گفت: «سقفش قر شد.» مرد با نگرانی بیشتر پرسید: «قر شد؟ چرا؟» زن همسایه گفت: «خانمتان از روی بالكن خانهتان واقع در طبقه ششم رویش افتاد و سقفش را قر كرد.»
مرد با نگرانی بیشترتر گفت: «خانمم افتاد؟ الان كجاست؟» زن همسایه گفت: «نفهمیدیم. آمبولانس آمد و او را بردند.» مرد با نگرانی شدید پرسید: «چرا افتاد؟» زن همسایه گفت: «مشغول آب دادن به گلدانها بود كه خبر به كما رفتن پسرتان را تلفنی به او دادند، حالش بههم خورد و افتاد.» مرد كه رنگی به رویش نمانده بود گفت: «پسرم به كما رفت؟ كی؟ چرا؟» زن همسایه گفت: «در یك نزاع خیابانی از ناحیه كتف چپ مورد اصابت چاقو قرار گرفت و در اثر شدت خونریزی به كما رفت.»
در این لحظه زانوان مرد سست شد و روی زمین نشست. دوستان مرد كه این صحنه را دیدند، جلو آمدند و مرد را جمع كردند و با خود بردند. مرد همسایه كه تا این لحظه ساكت بود رو به همسرش كرد و گفت: «جلوی او نخواستم بگویم، اما این سخنان دروغ چه بود كه به وی گفتی؟» زن همسایه گفت: «این مرد خانواده خود را رها كرده و با دوستانش به شمال آمده و مشغول عیش و عشرتهای آنچنانی شده و اینطور كه پیداست در غیاب خانوادهاش به او بسیار هم خوش گذشته است. خواستم از دماغش دربیاید.» مرد همسایه گفت: «با این حرفها كه به او زدی، قطعا از دماغش درآمد.» سپس سوار ماشین شدند تا به كنار دریا بروند و بهطور خانوادگی به تفریحات سالم بپردازند.
مرد با نگرانی بیشترتر گفت: «خانمم افتاد؟ الان كجاست؟» زن همسایه گفت: «نفهمیدیم. آمبولانس آمد و او را بردند.» مرد با نگرانی شدید پرسید: «چرا افتاد؟» زن همسایه گفت: «مشغول آب دادن به گلدانها بود كه خبر به كما رفتن پسرتان را تلفنی به او دادند، حالش بههم خورد و افتاد.» مرد كه رنگی به رویش نمانده بود گفت: «پسرم به كما رفت؟ كی؟ چرا؟» زن همسایه گفت: «در یك نزاع خیابانی از ناحیه كتف چپ مورد اصابت چاقو قرار گرفت و در اثر شدت خونریزی به كما رفت.»
در این لحظه زانوان مرد سست شد و روی زمین نشست. دوستان مرد كه این صحنه را دیدند، جلو آمدند و مرد را جمع كردند و با خود بردند. مرد همسایه كه تا این لحظه ساكت بود رو به همسرش كرد و گفت: «جلوی او نخواستم بگویم، اما این سخنان دروغ چه بود كه به وی گفتی؟» زن همسایه گفت: «این مرد خانواده خود را رها كرده و با دوستانش به شمال آمده و مشغول عیش و عشرتهای آنچنانی شده و اینطور كه پیداست در غیاب خانوادهاش به او بسیار هم خوش گذشته است. خواستم از دماغش دربیاید.» مرد همسایه گفت: «با این حرفها كه به او زدی، قطعا از دماغش درآمد.» سپس سوار ماشین شدند تا به كنار دریا بروند و بهطور خانوادگی به تفریحات سالم بپردازند.