دعوت به خیانت
از همان بعدازظهری كه منشیام نامه را ترجمه كرد و گذاشت روی میز، حال خودم نیستم. گفتم جلساتم را لغو كند، در را ببندد و كسی را هم راه ندهد. نشسته بودم كنار پنجره دفترم، دود سیگارم را به دود شهر پیوند میزدم و خودم دل خودم را قرص میكردم. خودم را دلداری میدادم كه مگر میشود كسی برود؟ مگر میشود كسی پول بدهد؟ نان از بازار لوطیگری دربیاوری و بگذاری وسط سفره عیاشی دشمنت؟ نه كسی پول نمیدهد... اما امروز كه شنیدم دیشب جشن با پول همكسوتیهام برگزار شده ته دلم خالی شد. از صبح انگار چند زن با لباس روستایی كف دلم تشت و لگن پهن كردهاند و نشستهاند به رختشویی. رخت چرك نظامی انگلیسی چنگ میزنند.
از شما چه پنهان هنوز نتوانستهام با این كت و شلوار و كراوات كنار بیایم. هنوز آنقدر مشامم از بوی خاك آب و جارو شده حجره پدرم پُر است كه بوی چرم صندلی دفترم را حس نمیكنم. هربار كه فلان تقدیرنامه را برای كارآفرینی و برند برتر و چه و چه از دست فلان مسؤول كشور میگیرم دلم آنقدر روشن نمیشود كه وقتی نانی در سفره كارگری میگذارم احساس رضایت میكنم. هنوز نتوانستهام مرام بازاریام را زیرخاك برند دفن كنم.
آن روز بعدازظهر منشیام در زد و با همان لبخند مصنوعی همیشگی گفت كه از سفارت انگلستان نامه داریم. كاغذ را چند بار خواندم. هر بار با برداشت دیگری خواستم از زیر بار توهین و تحقیر نامه شانه خالی كنم اما نشد. نامه دعوت به جشن نود و سه سالگی ملكه. با قید این كه باید پول جشن را خودتان بدهید. هزینه حضور هریك از صاحبان برند ایرانی ۲۵۰۰پوند است؛ وقتی نامه را مچاله میكردم كه به سطل آشغال بیندازم این فكر برم داشته بود كه اینهایی كه میخواهند پول جشن را از جیب ایرانیها بگیرند نه از مالیات مردم خودشان، همانهاییاند كه چهار دهه پیش سر سفره جشنهای 2500 ساله مینشستند. سفرهای كه نانش از گلوی مردم كپرنشین روستاهای ایران بریده شده بود. یا قبلتر، همانهاییاند كه در جریان جنگ جهانی دوم، سربازانشان نان را از گندمی سق میزدند كه به خاطرش مردم قحطیزده ایران جان میدادند. الان كه 40 سال است سفره بریز و بپاششان از نان مردم ایران جمع شده، نامه دادهاند به تاجر و صنعتگر و بازاری ایرانی كه اگر میخواهید به افتخار خوردن كیك تولد ملكه برسید، پول بریز و بپاشمان را بدهید. باور نمیكردم هم كسوتانم آب به آسیاب دشمن بریزند. همانطور كه عباس میرزای قاجار باور نمیكرد. همانطور كه مصدق باور نمیكرد. همانطور كه میرزا كوچك جنگلی باور نمیكرد...
این خبر كه جمعی از فعالان اقتصادی ایرانی پول جشن ملكه را دادهاند یقهام را گرفت چون دستكم 40 سال بود به این دست اخبار عادت نداشتیم. البته لابهلای اخباری كه بالا و پایین میكردم خبرهای دیگری هم بود كه بیشتر بهشان عادت داریم. مثلا خبر این كه وزیر خارجه انگلیس، همپیمان با آمریكا، ایران را در جریان نفتكشهای دریای عمان متهم كرده است. آن هم درست در شبی كه جشن تولد ملكهشان با پول ایرانیها در تهران بر پا شده بود. در شبی كه تاجر ایرانی در سفارت انگلیس شام میخورد و امیركبیر با تیغ انگلیسی جان میداد. بازاری ایرانی با سفیر انگلیس نوشیدنی میریخت و مردم ارومیه از قحطی انگلیسی میمردند. صنعتگر ایرانی به انگلیسی میخندید و دست مصدق با كودتای انگلیسی بسته میشد.
و من كنار پنجره دفترم دود سیگارم را به دود تهران گره میزدم و سر میرزا كوچك خان جنگلی با چاقوی انگلیسی بریده میشد.
از شما چه پنهان هنوز نتوانستهام با این كت و شلوار و كراوات كنار بیایم. هنوز آنقدر مشامم از بوی خاك آب و جارو شده حجره پدرم پُر است كه بوی چرم صندلی دفترم را حس نمیكنم. هربار كه فلان تقدیرنامه را برای كارآفرینی و برند برتر و چه و چه از دست فلان مسؤول كشور میگیرم دلم آنقدر روشن نمیشود كه وقتی نانی در سفره كارگری میگذارم احساس رضایت میكنم. هنوز نتوانستهام مرام بازاریام را زیرخاك برند دفن كنم.
آن روز بعدازظهر منشیام در زد و با همان لبخند مصنوعی همیشگی گفت كه از سفارت انگلستان نامه داریم. كاغذ را چند بار خواندم. هر بار با برداشت دیگری خواستم از زیر بار توهین و تحقیر نامه شانه خالی كنم اما نشد. نامه دعوت به جشن نود و سه سالگی ملكه. با قید این كه باید پول جشن را خودتان بدهید. هزینه حضور هریك از صاحبان برند ایرانی ۲۵۰۰پوند است؛ وقتی نامه را مچاله میكردم كه به سطل آشغال بیندازم این فكر برم داشته بود كه اینهایی كه میخواهند پول جشن را از جیب ایرانیها بگیرند نه از مالیات مردم خودشان، همانهاییاند كه چهار دهه پیش سر سفره جشنهای 2500 ساله مینشستند. سفرهای كه نانش از گلوی مردم كپرنشین روستاهای ایران بریده شده بود. یا قبلتر، همانهاییاند كه در جریان جنگ جهانی دوم، سربازانشان نان را از گندمی سق میزدند كه به خاطرش مردم قحطیزده ایران جان میدادند. الان كه 40 سال است سفره بریز و بپاششان از نان مردم ایران جمع شده، نامه دادهاند به تاجر و صنعتگر و بازاری ایرانی كه اگر میخواهید به افتخار خوردن كیك تولد ملكه برسید، پول بریز و بپاشمان را بدهید. باور نمیكردم هم كسوتانم آب به آسیاب دشمن بریزند. همانطور كه عباس میرزای قاجار باور نمیكرد. همانطور كه مصدق باور نمیكرد. همانطور كه میرزا كوچك جنگلی باور نمیكرد...
این خبر كه جمعی از فعالان اقتصادی ایرانی پول جشن ملكه را دادهاند یقهام را گرفت چون دستكم 40 سال بود به این دست اخبار عادت نداشتیم. البته لابهلای اخباری كه بالا و پایین میكردم خبرهای دیگری هم بود كه بیشتر بهشان عادت داریم. مثلا خبر این كه وزیر خارجه انگلیس، همپیمان با آمریكا، ایران را در جریان نفتكشهای دریای عمان متهم كرده است. آن هم درست در شبی كه جشن تولد ملكهشان با پول ایرانیها در تهران بر پا شده بود. در شبی كه تاجر ایرانی در سفارت انگلیس شام میخورد و امیركبیر با تیغ انگلیسی جان میداد. بازاری ایرانی با سفیر انگلیس نوشیدنی میریخت و مردم ارومیه از قحطی انگلیسی میمردند. صنعتگر ایرانی به انگلیسی میخندید و دست مصدق با كودتای انگلیسی بسته میشد.
و من كنار پنجره دفترم دود سیگارم را به دود تهران گره میزدم و سر میرزا كوچك خان جنگلی با چاقوی انگلیسی بریده میشد.