حكایت سه دزد
سه مدیر ارشد بانكی در یكی از كشورهای همجوار تصمیم گرفتند با سوءاستفاده از عناوین دولتی اموال عمومی را به یغما ببرند و تا پایان عمر بهخوبی و خوشی زندگی كنند. پس از برنامهریزی دقیق، نخست در خارج از كشور ملكی خریدند، سپس خانواده خود را به خارج منتقل كردند و در فرصت مناسب هرسه همزمان مقدار زیادی از اموال عمومی را غارت كرده به طلا تبدیل نمودند و با كمك رابطی كه پیدا كرده بودند بهطور غیرقانونی از كشورشان خارج شدند.
در خارج از كشورشان در مخفیگاهی نشستند تا قدری استراحت كنند. شخص اول گفت: خب از آن خرابشده خلاص شدیم. شخص دوم گفت: واقعا جای زندگی نبود. شخص سوم گفت: آدم باید جایی باشد كه دلش خوش است.
شخص اول گفت: شما گرسنه نیستید؟ شخص دوم گفت: من خیلی. شخص سوم گفت: من میروم یك چیزی پیدا كنم، بیاورم بخوریم و رفت تا یك چیز پیدا كند و بیاورد. وقتی شخص سوم دور شد، شخص دوم به شخص اول گفت: فكر نمیكنی اگر این پولها را دو قسمت كنیم به هركداممان سهم بیشتری میرسد؟
شخص اول گفت: طبق محاسبات ریاضی بلی، اما طبق محاسبات انسانی خیر. شخص دوم گفت: شما دزد شریفی هستید. میخواستم شما را امتحان كنم. پس از مدتی شخص سوم با سه عدد ساندویچ همبرگر به مخفیگاه بازگشت. وقتی خواستند ساندویچها را بخورند، ناگهان شخص سوم گفت: دست نگهدارید. شخص اول و شخص دوم گفتند: چرا؟ گشنهایم، بگذار بخوریم.
شخص سوم گفت: من با خود فكر كردم چرا همه پولها را خودم برندارم. برای همین ساندویچها را آغشته به زهر كردم. بخورید، میمیرید. شخص دوم گفت: پس چرا گفتی؟ شخص سوم گفت: اندیشه كردم و دیدم ما با هم توانستیم این مبلغ كلان را مورد سوءاستفاده قرار دادیم. حالا هم اگر باهم باشیم، بهتر میتوانیم آن را مورد شستوشو قرار داده و در عرصههای مختلف سرمایهگذاری كنیم. به این ترتیب هرسه روی یكدیگر را بوسیدند و عهد كردند همانطور كه باهم بردند، باهم نیز بخورند.
در خارج از كشورشان در مخفیگاهی نشستند تا قدری استراحت كنند. شخص اول گفت: خب از آن خرابشده خلاص شدیم. شخص دوم گفت: واقعا جای زندگی نبود. شخص سوم گفت: آدم باید جایی باشد كه دلش خوش است.
شخص اول گفت: شما گرسنه نیستید؟ شخص دوم گفت: من خیلی. شخص سوم گفت: من میروم یك چیزی پیدا كنم، بیاورم بخوریم و رفت تا یك چیز پیدا كند و بیاورد. وقتی شخص سوم دور شد، شخص دوم به شخص اول گفت: فكر نمیكنی اگر این پولها را دو قسمت كنیم به هركداممان سهم بیشتری میرسد؟
شخص اول گفت: طبق محاسبات ریاضی بلی، اما طبق محاسبات انسانی خیر. شخص دوم گفت: شما دزد شریفی هستید. میخواستم شما را امتحان كنم. پس از مدتی شخص سوم با سه عدد ساندویچ همبرگر به مخفیگاه بازگشت. وقتی خواستند ساندویچها را بخورند، ناگهان شخص سوم گفت: دست نگهدارید. شخص اول و شخص دوم گفتند: چرا؟ گشنهایم، بگذار بخوریم.
شخص سوم گفت: من با خود فكر كردم چرا همه پولها را خودم برندارم. برای همین ساندویچها را آغشته به زهر كردم. بخورید، میمیرید. شخص دوم گفت: پس چرا گفتی؟ شخص سوم گفت: اندیشه كردم و دیدم ما با هم توانستیم این مبلغ كلان را مورد سوءاستفاده قرار دادیم. حالا هم اگر باهم باشیم، بهتر میتوانیم آن را مورد شستوشو قرار داده و در عرصههای مختلف سرمایهگذاری كنیم. به این ترتیب هرسه روی یكدیگر را بوسیدند و عهد كردند همانطور كه باهم بردند، باهم نیز بخورند.