اهدایی كه سرایت كرد

اهدایی كه سرایت كرد

 محمدرضا را 29 بهمن منتقل كردند به تهران و بیمارستان امام خمینی(ره) برای اهدای عضو. بعد از اهدا، محمدرضا یك پوسته بود، ولی مردمی كه می‌شناختندش به روایت مادرش حدود 2000 نفر شدند در روز تشییع. شب آن روز تا صبح در مسجد نوحه خواندند و آفتاب كه دمید محمد‌رضا را بدرقه كردند تا لنگرود؛ آرامگاه ابدی‌اش.
مادر محمدرضا هنوز بی‌تاب و دلش تنگ است، نبودن پسر خوره شده و افتاده به جانش،‌ فكرش پی این است همیشه كه قلب پسر حالا در كدام سینه می‌زند، چشمش را در صورت چه كسی می‌بیند، كلیه‌اش برای كیست، كبدش كجاست و... او آرزو دارد یك‌بار هم كه شده صدای قلب محمدرضا را بشنود، در سینه هر كسی چه فرقی می‌كند برایش، فقط آن قلب و آن صدا، صدای محمدرضایی كه هنوز زنده است را.
اما بشنوید از آن سوی ماجرا كه رفقای كوچك محمدرضا ایستاده‌اند، بچه‌هایی كه تا چند وقت نه نای مسجد رفتن داشتند و نه انگیزه‌ای برای دورهمی. در این عالم بی‌حوصلگی و بی‌دماغی اما آنها به یك چیز فكر می‌كردند، به این كه وقتی كسی می‌میرد اعضای بدنش بعد از مدتی می‌پوسد و جزئی از خاك می‌شود، ولی با همین بدن فانی می‌شود جان آدم‌ها را نجات داد و نگذاشت عده‌ای داغدار شوند.
همین شد كه بعد از گذشت 40 روز از رفتن محمدرضا، بچه‌ها دوباره دورهم جمع شدند و یك تصمیم مهم گرفتند؛ این 40 نفر همه كارت اهدای عضو گرفتند و شدند داوطلب اهدای اعضای بدنشان اگر روزی به مرگ مغزی از دنیا رفتند.
 رضا ردایی یكی از همین بچه‌ها می‌گوید: ما چند دوست و رفیق بودیم كه علاوه بر این كه هم‌محله‌ای بودیم و فعالیت در انجمن‌های اسلامی نیز دوستی مان را پایدارتر كرده بود، یك جورهایی از محمدرضا الگو می‌گرفتیم كه وقتی او رفت و اعضای بدنش چند پاره شد برای زندگی بخشیدن به دیگران ما هم، هم عهد شدیم كه پس از رفتنمان زندگی ببخشیم.
 محمد پشمایی یكی دیگر از رفقای این حلقه نیز همین‌ها را می‌گوید و تاكید می‌كند كه اهدای اعضای بدن محمدرضا درسی چنان بزرگ بود كه بیشتراعضای خانواده و دوستانمان نیز كارت اهدای عضو گرفتند.
نیكی و احسان در دفتر زندگی هر كدام از آدم‌ها به شكلی تعریف شده و گاه تاثیری زیبا اما كوتاه دارد و گاه همچون اهدای عضو برای همیشه ماندگار است و تمرینی زیبا برای بخشندگی است.