ماجرای هیجاندار پادشاه و وزیر و غلام
روزی پادشاهی به وزیرش گفت: ای وزیر، حوصلهام سر رفته است یك كاری بكن. وزیر گفت: فدایتان گردم، میخواهید به شكار یا پیكنیك برویم یا تنی چند از محكومان را گردن بزنیم تماشا كنید؟ پادشاه گفت: نه. یك كاری كه نیاز به تحرك نداشته باشد. بیا بازیهای كلامی كنیم. وزیر گفت: هرچه شما بفرمایید. پادشاه گفت: از تو سهسؤال میپرسم، اگر درست گفتی كه هیچ، اگر نه تو را عزل میكنم. وزیر گفت: هرچه شما بفرمایید.
پادشاه گفت: به من بگو ببینم خدا چه میخورد، چه میپوشد و چه میكند؟ وزیر گفت: پادشاها، خیلی سؤال سختی است. اجازه بدهید امشب را فكر كنم و فردا پاسخ گویم. آنگاه با حالتی متحیر در حالیكه عزل را در دوقدمی خود میدید به خانه رفت و پشت میز كارش نشست و سرش را در جیب تفكرش فرو كرد. در این هنگام غلام وزیر كه غلامی فكور بود و پیش از آنكه غلام شود در یكی از دانشگاههای كشور همسایه سمت استادیاری داشت نزد وزیر رفت و یك لیوان شربت پیش روی او گذاشت و پرسید: چه شده است ای وزیر؟ وزیر ماجرا را با او بازگو كرد. غلام گفت: من جواب را میدانم. وزیر گفت: خب بگو جانت بالا بیاید. غلام گفت: دوتا را الان میگویم یكی را بعدا. وزیر گفت: بگو. غلام گفت: خدا غم بندگانش را میخورد و همچنین عیبهای بندگانش را میپوشاند. وزیر گفت: دمت گرم و غلام را مرخص كرد.
فردای آنروز وزیر نزد پادشاه رفت و جواب
دو سؤال را گفت. پادشاه گفت: ای كلك، كی بهت گفت؟ وزیر گفت: غلامی دارم كه خیلی حالیش است. او گفت. پادشاه دستور داد غلام را نزد او حاضر كنند. سپس گفت: قبای وزارت برازنده این غلام است. از امروز غلام وزیر، وزیر من است و وزیر، غلام وزیر من. وزیر گفت: زکی و خاموش شد. پادشاه گفت: ای وزیر جدید، جواب سؤال سوم چیست؟ وزیر جدید گفت: كاری كه خدا میكند این است وزیری را غلام و غلامی را وزیر میكند. پادشاه گفت: خب حالا اگر من این تصمیم را نگرفته بودم چه؟ غلام گفت: هیچی. غلامی وزیر را میكردم. اما اكنون غلامی شما را میكنم. پادشاه به این جواب خنده كرد و گفت: این بهتر است. وی افزود: شوخی بس است. وزیر وزیر است و غلام غلام، اما این غلام جالب از این پس غلام خودم خواهد بود. غلام گفت: زکی و خاموش شد.
پادشاه گفت: به من بگو ببینم خدا چه میخورد، چه میپوشد و چه میكند؟ وزیر گفت: پادشاها، خیلی سؤال سختی است. اجازه بدهید امشب را فكر كنم و فردا پاسخ گویم. آنگاه با حالتی متحیر در حالیكه عزل را در دوقدمی خود میدید به خانه رفت و پشت میز كارش نشست و سرش را در جیب تفكرش فرو كرد. در این هنگام غلام وزیر كه غلامی فكور بود و پیش از آنكه غلام شود در یكی از دانشگاههای كشور همسایه سمت استادیاری داشت نزد وزیر رفت و یك لیوان شربت پیش روی او گذاشت و پرسید: چه شده است ای وزیر؟ وزیر ماجرا را با او بازگو كرد. غلام گفت: من جواب را میدانم. وزیر گفت: خب بگو جانت بالا بیاید. غلام گفت: دوتا را الان میگویم یكی را بعدا. وزیر گفت: بگو. غلام گفت: خدا غم بندگانش را میخورد و همچنین عیبهای بندگانش را میپوشاند. وزیر گفت: دمت گرم و غلام را مرخص كرد.
فردای آنروز وزیر نزد پادشاه رفت و جواب
دو سؤال را گفت. پادشاه گفت: ای كلك، كی بهت گفت؟ وزیر گفت: غلامی دارم كه خیلی حالیش است. او گفت. پادشاه دستور داد غلام را نزد او حاضر كنند. سپس گفت: قبای وزارت برازنده این غلام است. از امروز غلام وزیر، وزیر من است و وزیر، غلام وزیر من. وزیر گفت: زکی و خاموش شد. پادشاه گفت: ای وزیر جدید، جواب سؤال سوم چیست؟ وزیر جدید گفت: كاری كه خدا میكند این است وزیری را غلام و غلامی را وزیر میكند. پادشاه گفت: خب حالا اگر من این تصمیم را نگرفته بودم چه؟ غلام گفت: هیچی. غلامی وزیر را میكردم. اما اكنون غلامی شما را میكنم. پادشاه به این جواب خنده كرد و گفت: این بهتر است. وی افزود: شوخی بس است. وزیر وزیر است و غلام غلام، اما این غلام جالب از این پس غلام خودم خواهد بود. غلام گفت: زکی و خاموش شد.