خداحافظ رفیق خوب خدا

خداحافظ رفیق خوب خدا

مرگ حق است و دیوار به دیوار زندگی. اما خبر ویرانگر را شب ندهید. آدم در كابوس‌هایش هزاران بار می‌میرد.
پسرخاله‌ام پارسال به رحمت خدا رفت و همه‌مان را بدجور سوزاند. فقط یك‌سال از من بزرگتر بود و هم بازی كودكی‌هایم. با دو پسر كوچك و یك دنیا امید به زندگی، پركشید. هرچه می‌گذشت داغش سرد نمی شد. بد موقع ترین وقت ممكن رفته بود. یك شب خوابش را دیدم. توی صحرایی بودیم و كنار چشمه ای و درختی سرسبز. كاروانی از دوردست می گذشت. كاروان تمامی نداشت و ابتدا و انتهایش مشخص نبود. همه لباس سپید احرام به تن داشتند. پسرخاله‌ام از كاروان جدا شد و به طرفم آمد. با همان خنده و طنز كلام همیشگی گفت: «غصه نداره كه... این كاروانو می بینی؟ همه باهاش می‌ریم. ماها زودتر رفتیم، شماها هم دنبال مون میایین.» از خواب كه پریدم، غصه‌ها آب شده بودند. حس سبكی داشتم. حس كسی كه سفری پیش رو دارد و فقط باید كوله اش را جمع و جور كند و راه بیفتد توی كوچه پس كوچه‌های زندگی.  
اسفند ماه برای كاری در تلگرام با مهدی شادمانی حرف می زدم. گفتم ما عید راهی كربلاییم و نائب الزیاره. اصلا نه روزش را گفتم نه وقتش را و نه هیچ چیز دیگر.
چهارم فروردین ساعت 4 صبح توی فرودگاه امام(ره) بودیم كه پیغامش ناغافل توی تلگرام آمد، شعرخوانی برقعی در مدح مولا را برایم فرستاده بود. با یك دنیا تحیر پرسیدم از كجا متوجه شدید ما امروز و حالا رهسپاریم؟ یك شكل لبخند فرستاد. تمام طول سفر در تمام مضجع‌های شریف، زیر قبه ارباب، شب جمعه بین الحرمین، كنج حرم علمدار، غربت سامرا... همه جا یادش همراهم بود و مدح محشر و اعجاز برانگیز برقعی در گوشی پلی بود: «ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید، به سینه من و ما رفت و نام او دل شد.»هنوز هم برایم سوال است كه از كجا وقت پروازمان را فهمیده بود!
شب جمعه توی كربلا از پسرم خواستم گوشی ام را هرطور شده از بازرسی‌ها رد كند و به من برساند. خودم دل و جراتش را نداشتم. موفق شد. از نزدیك ترین جای ممكن زنگ زدم به مهدی شادمانی و همسر نازنینش جواب داد و گفت كه بدحال است. كمی بعد صدای مهدی شادمانی خسته و پر از درد و غم بود. گوشی را گرفتم رو به حرم ارباب. دستم می لرزید. دلم می‌لرزید و آرزو می كردم همان جا و همان لحظه، معجزه ای كه منتظرش بودیم، رخ بدهد. كمی بعد صدای گریه توی گوشی، بند بند‌بدنم را به لرزه انداخت. گریه یك مرد.
یك فیلم چند ثانیه ای و چند تا عكس هم گرفتم. ولی نفرستادم و نگه داشتم تا برای روز مبادا. همین یكی دو ماه قبل كه خیلی بدحال شده بودند فرستادم و گفتم این عكس و فیلم مال همان شبی ست كه زنگ زدم با آقا درد و دل كردید. خوشحال شد و تشكری كرد و دیگر خبری نشد. هفته‌ها بود كه در فضای مجازی نبود و خبر سلامتی اش را این طرف و آن طرف می شنیدیم.  تا دو شب قبل، همین پنجشنبه شبی كه گذشت، ساعت 11 و 19 دقیقه بی مقدمه یك استیكر تشكر فرستاد.
قند توی دلم آب شد.
با خودم گفتم این نشانه خوبی ست.
این یعنی حالش رو به راه است كه آمده توییتر.
یعنی فیلم را مجدد دیده و حال خوبی پیدا كرده.
این یعنی كه خدا را هزار مرتبه شكر.
دیشب مثل تمام شب‌هایی كه كارهای عقب افتاده مرا به نصفه شب می كشاند، حوالی ساعت ٢ بود كه خبرش آمد. تلخ و سنگین و ویرانگر. مثل توفانی سهمگین كه می آید و می رود، اما ویرانی‌ها و خرابی‌هایش نمی رود.» و تا اذان صبح دیگر پلك‌هایم روی هم نرفت.
تمام طول شب تا سحر به این فكر می كردم كه سرطانش برای خوب شدن نیامده بود. آمده بود بزرگش كند. آن قدر كه دیگر در كوچكی دنیا جا نگیرد.
به این فكر می كردم كه معجزه برایش همین بود. بعد از كلی رفاقت و صفا با خدا، درست وقتی برود كه شروع ماه ارباب است و چه معجزه ای بالاتر از این كه یادش برای همیشه گره خورده به محرم و روضه شب هشتمی كه جا ماند و دم معروف «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»" و بعدتر پیاده روی‌های اربعین و...
معجزه بالاتر از این هم مگر می شود؟
‏توی روایتش در كآشوب نوشته بود: «محرم را باید تكان دهنده شروع كرد.»
و من تمام طول دیشب به این فكر می كردم كه ‏ما را و رفقایش را و همه را با تكان دهنده ترین خبری برد به استقبال محرم!
و به این فكر می كردم كه حالا خوب و خوش و خرم، لباس سپید احرام به تن، پیوسته به كاروانی كه ابتدا و انتهایش ناپیداست و دارد با لبخند نگاهمان می كند و می گوید: «غصه نداره كه... این كاروانو می بینی؟ همه باهاش میریم. ماها زودتر رفتیم، شماها هم دنبال مون میایین.»  
مرگ حق است و دیوار به دیوار زندگی و برای هركس در درست ترین وقت ممكنش رخ می دهد. اما خبر ویرانگر را شب ندهید رفقا. آدم در كابوس‌هایش هزاران بار می‌میرد. بعد از آن كه بنویسید:
خداحافظ رفیق خوب خدا...