اشک، آبادی چشم است برآن شاکر باش...
لیست خرید را چسبانده بود روی در یخچال. ملزومات قیمه بود . سال اول ازدواجمان بود . دم محرم شده بود و گفتم می خواهم از همین امسال بساط نذری ولو در حد همین ساختمان پنج واحدی که تازه ساکنش شده بودیم برقرار باشد. لیست را برداشتم و آتش کرده بودم که بروم خرید کنم . توی راه به دلم افتاد بروم یک سری هم به سید بزنم . پیرغلام بود و صاحب نفس. اهل گوشی و اینها نبود. گفتم می روم نهایتش نیست برمی گردم . رفتم و خوشبختانه بود.گفت از این ور ها ؟ گفتم دارم می روم خرید ملزومات نذری . گفت چهجوری بساط نذری می خری؟ گفتم همانکه برای خانه می خرم . گفت: نه بهترینش را بخر از سر رد نکن . از خرید خانه اعلا تر بخر ! کم ارباب نگذار... بهترینش را بگذار که حسین بهترین بود و بهترینهایش را داد . یک علی اصغرش بس بود برای هدایت همه جهان در همه تاریخ ... بعد گفتم آقا سید یک کتابی مقاله ای چیزی معرفی کنید بخوانم معرفتم بالاتر برود . گفت معرفت؟ گفتم: ها ! گفت فقط گریه کن . گفت همه صحبتهای ائمه را ورق بزنی جایی نمی بینی که بگوید برو کتاب بخوان با معرفت شو بعد بیا گریه کن . همه جا معصوم گفته تو مجلس بگیر روضه خوان بیاید اشک بریز همه چی توی همین اشک نهفته است، خودش گفت
انا قتیل العبرات ... اشک که داشته باشی چشمت آباده، زندگیت آباده، فردای قیامت که همه اشک می ریزن تو می خندی ... حالا دوتاییمان اشک بودیم ... دست کرد زیر تشکچه، یک دسته هزارتومنی ورداشت. انگشت خیس کرد به شمردن بعد گفت : این هفتاد و دوتومن ... از طرف من هم یک چیزی بخر من هم توی نذری ات شریک باشم ... سید سالهاست سینه قبرستان خوابیده ... این خاطرهاش هرسال دم محرم یقه ام را می گیرد ...
روایتی از آیین سنتی نخلگردانی در شمیران
نخل چیذر
دنبال نخل راه افتادم. از جمعشان خوشم آمد. خاك عزا را میشد روی صورتشان دید. آدم عزادار چشم و گوشش پیش عزیز از دست رفتهاش است. هر طرف میچرخد عزیزش را میبیند و هر صدایی دلش را هوایی میكند. چشم آدم عزادار خیس است اما فروغ ندارد. دستهایش را هم گاه به سر میكوبد گاه به سینه و گاه به صورت. آنها خوب عزادارانی بودند و من هم به عزایشان عزادار شدم.
«یا فاطمه عریان بدنم مانده به صحرا / مظلوم حسینم
از جنت فردوس بیاور كفنم را / مظلوم حسینم.»
سر خوردم وسط سینهزنی. همانجایی كه میاندارها میایستند. سینهزنی زیاد رفته بودم و میاندار هم زیاد دیده بودم اما این هیات میانداریشان درست و حسابی بود. فخرفروشی نداشتند. یكدفعه حس كردم میاندار شدهام. میانداری همان منظم كردن صداهاست. اینكه حواست باشد كسی از نوحه جلو نزند یا عقب نماند. صف كه طولانی شود كار میاندارها هم سخت میشود. باید گوش و چشمشان چند برابر كار كند كه نوحه ظهر عاشورا دوصدایی نشود. این كار ارج و قرب زیادی دارد كه تا آن وسط نباشی نمیدانی. من این موضوع را آنجا فهمیدم و همان وسط ایستادم. جمعیت كل میدان را پر كرده بود و جا برای سوزن انداختن نبود. نخل جلو میرفت و آتش به جان جمعیت میریخت. از هر جا رد میشد غوغا میكرد. تو بگو خیابان، بگو در و دیوار، بگو مردم، بگو هرچه كه بود به جوش میافتاد از دیدن نخل. جمعیت از نوحه دردناك پسر رسول خدا آتش گرفته بود. ورودی میدان نخل باید كمی توقف میكرد تا میدان خالی شود اما مردم نخل را برای به دوش كشیدن بدن پاك حسین (ع) میخواستند. جوانان جلوی دستهای هم منتظر بودند كه شور قتلگاه بگیرند.
یكی مدام صلوات میگرفت كه نظم به هم نریزد. لابهلای صلواتها ناگهان صدای گریه بالا گرفت. انگار صدای گریه دور و بریهایم نبود. اصلا گریه مردم نبود. دور و برم كسیهای های گریه نمیكرد. صدای صدها هزار نفر بود ولی چشمم صدها هزار نفر را نمیدید. میدانستم كل عالم پشت این نخل گریاناند. چشمم را بستم و همصدای دنیا شدم.
میدان خلوت شده بود. جلوی نخل مثل هر سال جوانی چیزی دید و فریاد زد «واااای ...» و صدا در آسمان پیچید «كشته شد حسین.» اینجا چیذر است، ظهر عاشورا. دیگ جوشان میچرخد و قل میزند و یك دنیا همراهش فریاد میزنند «ای وای كشته شد حسین».
برشی از کتاب تازه انتشار یافته «زان تشنگان»
مقصد را که نشان کنی،راه پیدا میشود...
داستان دنیای ته کوچه
الان كه نشستهام زیر درخت سیب خانه ننهزهرا و تكیه دادهام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. امروز صبح هم مثل هر روز زودتر از آفتاب از خواب بیدار شدم. به زورِ چای ناشتای اول صبح بیخوابیام را قورت دادم، پیراهنی كه حوصله اتو كردنش را نداشتم را دور از چشم زن و دخترم پوشیدم و از خانه بیرون زدم. لابد شب كه بیایم یقهام میكنند كه باز با این سر و وضع ژولیده و لباس چروك رفتهای سر كار. هر چه میگویم اتو كردن پیراهن من فایدهای ندارد به خرجشان نمیرود. میگویم پیراهنی كه صبح تا شب بچسبد به صندلی ماشین اتو كردنش بخیه به آبدوغ زدن است. بالاخره چروك میشود. بعد هم برای مسافرهایی كه نهایت امر یك ربع سوار ماشین من میشوند كه مهم نیست راننده تاكسی پیراهنش چروك بوده یا اتو كشیده. آنها میخواهند به مقصدشان برسند. اصلا قیافه راننده و شمایل تاكسی به چه كارشان میآید؟ گرگ و میش بود كه یك را چاق كردم و از كوچه زدم بیرون. نگاهی به كوچه بنبست كناری انداختم كه چند كودك دو سر یك پارچه مشكی را گرفته بودند و با دیوار كناریشان اندازه میكردند. دیوار خانه ننه زهرا. این ننه زهرا هم حوصله دارد. هر سال دم محرم میشود همسن این بچهها و پا به پایشان راه میآید تا تكیه كوچكشان را ته كوچه بنبست علم كنند. كنار دیوار خانهاش و زیر سایه درخت سیبی كه از حیاطش سر خم كرده توی كوچه. دم غروب، كوفته كلاچ و ترمز مسیر خانه را میراندم كه دوباره رسیدم سر كوچه بنبست ننه زهرا. تكیه بچهها علم شده بود. بخار سماور زغالیشان از دور چشمم را گرفت. ویرم گرفت بروم و خستگی روز را در یك استكان چای زغالی حل كنم و سری از كار این بچهها در بیاورم. رسیدم، كمی سر به سر بچهها گذاشتم كه مگر كوچه بنبست هم جای بساط كردن است؟ لااقل بروید جایی كه گذر مشتری باشد! پاخور داشته باشد! این كوچه كه دسته عزا هم بیاید گیر میكند! آخر اینجا راه به جایی ندارد. دست آخر هم پول خرد ته جیبم را خالی كردم روی سینی كمك به هیاتشان و یك سیب از سینی كناری برداشتم. الان كه نشستهام زیر درخت سیب خانه ننهزهرا و تكیه دادهام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. پارچهای كه بهش تكیه دادهام، چادر سیاه است. چادر سیاهی كه هنوز ازش صدای لالایی میآید. انگار ته این كوچه بنبست مال این شهر نیست. انگار از اینشهر سفر كردهام. انگار شهرم سفر كرده و من را با این وطنِ ندیده تنها گذاشته است. به پیراهن چروكم نگاه میكنم. به تاكسی زردم كه سر كوچه است نگاه میكنم. به كوچه بنبست نگاه میكنم. گازی به سیب میزنم و به این فكر میكنم كه من از این كوچه بنبست به وطنی جدید رسیدهام. مثل همه مسافرهایی كه به مقصدشان رسیدند و اصلا نپرسیدند از كدام راه میرویم. فكر اینم كه مقصد مهم است. مقصد را كه نشان كنی راه پیدا میشود...
انا قتیل العبرات ... اشک که داشته باشی چشمت آباده، زندگیت آباده، فردای قیامت که همه اشک می ریزن تو می خندی ... حالا دوتاییمان اشک بودیم ... دست کرد زیر تشکچه، یک دسته هزارتومنی ورداشت. انگشت خیس کرد به شمردن بعد گفت : این هفتاد و دوتومن ... از طرف من هم یک چیزی بخر من هم توی نذری ات شریک باشم ... سید سالهاست سینه قبرستان خوابیده ... این خاطرهاش هرسال دم محرم یقه ام را می گیرد ...
روایتی از آیین سنتی نخلگردانی در شمیران
نخل چیذر
دنبال نخل راه افتادم. از جمعشان خوشم آمد. خاك عزا را میشد روی صورتشان دید. آدم عزادار چشم و گوشش پیش عزیز از دست رفتهاش است. هر طرف میچرخد عزیزش را میبیند و هر صدایی دلش را هوایی میكند. چشم آدم عزادار خیس است اما فروغ ندارد. دستهایش را هم گاه به سر میكوبد گاه به سینه و گاه به صورت. آنها خوب عزادارانی بودند و من هم به عزایشان عزادار شدم.
«یا فاطمه عریان بدنم مانده به صحرا / مظلوم حسینم
از جنت فردوس بیاور كفنم را / مظلوم حسینم.»
سر خوردم وسط سینهزنی. همانجایی كه میاندارها میایستند. سینهزنی زیاد رفته بودم و میاندار هم زیاد دیده بودم اما این هیات میانداریشان درست و حسابی بود. فخرفروشی نداشتند. یكدفعه حس كردم میاندار شدهام. میانداری همان منظم كردن صداهاست. اینكه حواست باشد كسی از نوحه جلو نزند یا عقب نماند. صف كه طولانی شود كار میاندارها هم سخت میشود. باید گوش و چشمشان چند برابر كار كند كه نوحه ظهر عاشورا دوصدایی نشود. این كار ارج و قرب زیادی دارد كه تا آن وسط نباشی نمیدانی. من این موضوع را آنجا فهمیدم و همان وسط ایستادم. جمعیت كل میدان را پر كرده بود و جا برای سوزن انداختن نبود. نخل جلو میرفت و آتش به جان جمعیت میریخت. از هر جا رد میشد غوغا میكرد. تو بگو خیابان، بگو در و دیوار، بگو مردم، بگو هرچه كه بود به جوش میافتاد از دیدن نخل. جمعیت از نوحه دردناك پسر رسول خدا آتش گرفته بود. ورودی میدان نخل باید كمی توقف میكرد تا میدان خالی شود اما مردم نخل را برای به دوش كشیدن بدن پاك حسین (ع) میخواستند. جوانان جلوی دستهای هم منتظر بودند كه شور قتلگاه بگیرند.
یكی مدام صلوات میگرفت كه نظم به هم نریزد. لابهلای صلواتها ناگهان صدای گریه بالا گرفت. انگار صدای گریه دور و بریهایم نبود. اصلا گریه مردم نبود. دور و برم كسیهای های گریه نمیكرد. صدای صدها هزار نفر بود ولی چشمم صدها هزار نفر را نمیدید. میدانستم كل عالم پشت این نخل گریاناند. چشمم را بستم و همصدای دنیا شدم.
میدان خلوت شده بود. جلوی نخل مثل هر سال جوانی چیزی دید و فریاد زد «واااای ...» و صدا در آسمان پیچید «كشته شد حسین.» اینجا چیذر است، ظهر عاشورا. دیگ جوشان میچرخد و قل میزند و یك دنیا همراهش فریاد میزنند «ای وای كشته شد حسین».
برشی از کتاب تازه انتشار یافته «زان تشنگان»
مقصد را که نشان کنی،راه پیدا میشود...
داستان دنیای ته کوچه
الان كه نشستهام زیر درخت سیب خانه ننهزهرا و تكیه دادهام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. امروز صبح هم مثل هر روز زودتر از آفتاب از خواب بیدار شدم. به زورِ چای ناشتای اول صبح بیخوابیام را قورت دادم، پیراهنی كه حوصله اتو كردنش را نداشتم را دور از چشم زن و دخترم پوشیدم و از خانه بیرون زدم. لابد شب كه بیایم یقهام میكنند كه باز با این سر و وضع ژولیده و لباس چروك رفتهای سر كار. هر چه میگویم اتو كردن پیراهن من فایدهای ندارد به خرجشان نمیرود. میگویم پیراهنی كه صبح تا شب بچسبد به صندلی ماشین اتو كردنش بخیه به آبدوغ زدن است. بالاخره چروك میشود. بعد هم برای مسافرهایی كه نهایت امر یك ربع سوار ماشین من میشوند كه مهم نیست راننده تاكسی پیراهنش چروك بوده یا اتو كشیده. آنها میخواهند به مقصدشان برسند. اصلا قیافه راننده و شمایل تاكسی به چه كارشان میآید؟ گرگ و میش بود كه یك را چاق كردم و از كوچه زدم بیرون. نگاهی به كوچه بنبست كناری انداختم كه چند كودك دو سر یك پارچه مشكی را گرفته بودند و با دیوار كناریشان اندازه میكردند. دیوار خانه ننه زهرا. این ننه زهرا هم حوصله دارد. هر سال دم محرم میشود همسن این بچهها و پا به پایشان راه میآید تا تكیه كوچكشان را ته كوچه بنبست علم كنند. كنار دیوار خانهاش و زیر سایه درخت سیبی كه از حیاطش سر خم كرده توی كوچه. دم غروب، كوفته كلاچ و ترمز مسیر خانه را میراندم كه دوباره رسیدم سر كوچه بنبست ننه زهرا. تكیه بچهها علم شده بود. بخار سماور زغالیشان از دور چشمم را گرفت. ویرم گرفت بروم و خستگی روز را در یك استكان چای زغالی حل كنم و سری از كار این بچهها در بیاورم. رسیدم، كمی سر به سر بچهها گذاشتم كه مگر كوچه بنبست هم جای بساط كردن است؟ لااقل بروید جایی كه گذر مشتری باشد! پاخور داشته باشد! این كوچه كه دسته عزا هم بیاید گیر میكند! آخر اینجا راه به جایی ندارد. دست آخر هم پول خرد ته جیبم را خالی كردم روی سینی كمك به هیاتشان و یك سیب از سینی كناری برداشتم. الان كه نشستهام زیر درخت سیب خانه ننهزهرا و تكیه دادهام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. پارچهای كه بهش تكیه دادهام، چادر سیاه است. چادر سیاهی كه هنوز ازش صدای لالایی میآید. انگار ته این كوچه بنبست مال این شهر نیست. انگار از اینشهر سفر كردهام. انگار شهرم سفر كرده و من را با این وطنِ ندیده تنها گذاشته است. به پیراهن چروكم نگاه میكنم. به تاكسی زردم كه سر كوچه است نگاه میكنم. به كوچه بنبست نگاه میكنم. گازی به سیب میزنم و به این فكر میكنم كه من از این كوچه بنبست به وطنی جدید رسیدهام. مثل همه مسافرهایی كه به مقصدشان رسیدند و اصلا نپرسیدند از كدام راه میرویم. فكر اینم كه مقصد مهم است. مقصد را كه نشان كنی راه پیدا میشود...