در راه مانده

در راه مانده


می‌گوید هر هفته كه شیفتم در حرم سامرا تمام می‌شود، بلافاصله ماشین می‌گیرم تا مرز مهران و از آنجا مستقیم می‌آیم شهرمان. اما آن پنجشنبه ظهر كه شیفت خادمی‌ام در حرم سامرا تمام شد از سامرا ماشین گرفتم به سمت كربلا كه شب جمعه را در حرم صبح كنم.  آن شب را در حرم امام‌حسین(ع) صبح كردم و اول صبح به قصد مرز مهران از حرم بیرون زدم. صبح جمعه‌ها تاكسی از كربلا به مهران سخت پیدا می‌شود. بعد از چند ساعت آشفتگی زیر گرمای آفتاب كربلا تصمیم گرفتم با یك ماشین بروم تا شهر كوت و از آنجا به رفیقم تلفن بزنم كه راننده‌اش را بفرستد دنبالم.
بعدازظهر بود كه رسیدم كوت و راننده زودتر از من رسیده بود. سوار ماشین كه شدم یكی از راننده‌های گاراژ كوت سرش را از شیشه كرد داخل و گفت دو زن ایرانی بدون پول سرگشته گاراژ شده‌اند و می‌خواهند بروند مرز. راننده‌ها هم یا بدون پول نمی‌برند یا دست‌به‌سرشان می‌كنند كه هوا رو به تاریكی برود. به راننده گفتم برود نزدیك خانم‌ها و شیشه را بدهد پایین. گفتم خواهر من ایرانی‌ام، اگر مرز می‌روید سوار شوید... كمی به هم نگاه كردند و سوار شدند. چند دنده بیشتر چاق نشده بود كه یكی از خانم‌ها جوری كه انگار ترس و شك زیر پوستش رفته باشد گفت آقا می‌شود كارت شناسایی‌تان را ببینم؟ بی‌معطلی كارت خادمی حرم سامرا را به دستشان دادم و از آینه می‌پاییدمشان. چهره زن در هم رفت. كمی به عكس خیره شد و با صدا زد زیر گریه. برگشتم سمتش اما هق‌هقش مجال سوال كردن نمی‌داد. آرام که گرفت گفت با یك كاروان از تهران آمدیم كربلا و نجف. امروز صبح هم كاروانی‌هایمان گفتند برویم سامرا. من گفتم سامرا نمی‌آیم و می‌خواهم برگردم ایران. هم‌كاروانی‌ها كه رفتند دزد كیف پولم را زد. همه پول خردهایمان را یك كاسه كردیم و تا كوت آمدیم اما دیگر پولی نداشتیم كه تا مرز برسیم. تا این‌كه شما آمدید و به دادمان رسیدید. كارت‌تان را كه نگاه كردم دیدم نوشته: خادم حرمین شریفین سامرا. انگار آقا بی‌ادبی‌ام را ندید گرفته و كسی را فرستاده دنبالمان... دستمال گردنش را برمی‌دارد كه عرق پیشانی‌اش را پاك كند. می‌گویم اگر اجازه بدهید یك عكس هم بگیرم. می‌گوید عكس كه بگیری قیافه من می‌افتد. نمی‌خواهم من باشم. دوست دارم همانی باشم كه آقا فرستاده بود
دنبال آن دو زائر.