داستان انوشیروان و بزرگمهر و پیرمرد و گردو

داستان انوشیروان و بزرگمهر و پیرمرد و گردو

 روزی انوشیروان كه حوصله‌اش سر رفته بود به درباریان گفت: هركس امروز یك جمله حكیمانه بگوید و من خوشم بیاید به او صد سكه طلا می‌دهم. درباریان شروع به گفتن جملات حكیمانه كردند، اما انوشیروان از هیچ‌كدام آنها خوشش نیامد و حوصله‌اش بیشتر سر رفت. بزرگمهر حكیم گفت: ای پادشاه عادل، بیایید به گشت و گذار در اطراف برویم، شاید حوصله‌تان سر جایش آمد. انوشیروان پذیرفت و همراه بزرگمهر و هیأت همراه برای گشت و گذار در اطراف از كاخ خارج شد. در اطراف به پیرمرد فرتوتی رسیدند كه با تلاش بسیار مشغول كاشتن درخت گردو بود.
انوشیروان به بزرگمهر گفت: با این پیرمرد شوخی و مزاح كنیم شاید خلق‌مان وا شود. سپس رو به پیرمرد كرد و گفت: ای پیرمرد، درخت گردو بعد از شش الی هفت سال میوه می‌دهد، تو با این حالت یكی دو سال بیشتر زنده نیستی، چرا خودت را زجر می‌دهی؟
 پیرمرد دست از كار كشید و خنده كرد و گفت: دیگران كاشتند ما خوردیم، ما می‌كاریم دیگران بخورند. انوشیروان گفت: چه جمله حكیمانه‌ای. آشنا به نظر می‌آید. بزرگمهر گفت: این جمله بعدها در اثر انتشار همین داستان به گنجینه امثال فارسی اضافه خواهد شد. انوشیروان به پیرمرد گفت: جمله حكیمانه‌ای گفتی و من خوشم آمد. من امروز به جمله‌های حكیمانه‌ای كه خوشم بیاید صد سكه می‌دهم. سپس دستور داد تا هیأت همراه صد سكه به پیرمرد بدهند. پیرمرد سكه‌ها را گرفت و خنده كرد. انوشیروان گفت: چرا می‌خند؟
پیرمرد گفت: درخت گردو بعد از هفت الی هشت سال ثمر می‌دهد، اما درخت گردوی من همین امروز ثمر داد. انوشیروان گفت: چه زیبا. باز هم خوشم آمد و دستور داد صد سكه دیگر به پیرمرد بدهند. پیرمرد سكه‌ها را گرفت و بار دیگر خنده كرد. انوشیروان گفت: باز چرا؟ پیرمرد گفت: درخت گردو سالی یك‌بار ثمر می‌دهد، اما درخت من دوبار ثمر داد. انوشیروان گفت: اوه، از این هم خوشم آمد و دستور داد صد سكه دیگر به پیرمرد بدهند. پیرمرد سكه‌ها را گرفت و بار دیگر خنده كرد. در این لحظه بزرگمهر رو به انوشیروان كرد و گفت: ای پادشاه عادل و دست‌ودلباز، این پیرمرد ختم روزگار و گرگ بازار است. الان باز یك چیزی می‌گوید و شما خوشتان می‌آید. بیایید به كاخ برگردیم و به این‌ترتیب به كاخ برگشتند.