داستان پیرمرد و اسبش و پسرش و اقبال نامعلوم
در سالهای جنگ جهانی اول در سرزمین اتریش پیرمردی روستایی زندگی میكرد كه یك اسب و یك پسر داشت. [او چیزهای دیگری نیز داشت، از جمله مزرعه، همسر و گاری، اما از آنجا كه در داستان پیرمرد و اسبش و پسرش، از میان داشتههایش تنها اسبش و پسرش حضور دارند در معرفی داشتههای او به اسب و پسر اكتفا میكنیم.] روزی اسب پیرمرد فرار كرد و رفت. روستاییان برای دلداری دادن به خانهاش آمدند و گفتند: حالا عیب ندارد، ولی عجب اقبال بدی داری. پیرمرد گفت: از كجا میدانید كه از خوشاقبالیام بوده یا بداقبالیام؟ روستاییان گفتند: وا. معلوم نیست؟ پیرمرد گفت: باید دید. چند روز بعد اسب پیرمرد به دهكده بازگشت در حالیكه 20اسب وحشی دنبالش بودند. پیرمرد اسبها را گرفت و به اصطبل برد تا سر فرصت آنها را رام كند و بفروشد. روستاییان برای تبریك گفتن نزد پیرمرد آمدند و گفتند: خدایی اقبال خوبی داری. پیرمرد گفت: از كجا میدانید از خوشاقبالیام بوده یا بداقبالیام؟ روستاییان گفتند: وا. این كه دیگر معلوم است. فردای آن روز پسر پیرمرد كه مشغول سواری در میان اسبهای وحشی بود به زمین افتاد و پایش از هفت جا شكست. روستاییان برای عیادت وی آمدند و به پیرمرد گفتند: ایشالا خوب میشود، اما اقبال بدی داری. پیرمرد گفت: از كجا میدانید از خوشاقبالیام بوده یا بداقبالیام؟ روستاییان گفتند: وا. این یكی هم معلوم نیست؟ چند روز بعد سربازان پادشاه برای سربازگیری به روستا آمدند و تمام جوانان روستا را برای شركت در جنگ با خود بردند، اما پسر پیرمرد را بهخاطر پای شكستهاش از خدمت مقدس معاف كردند. روستاییان برای تبریك به پیرمرد نزد او رفتند و گفتند: واقعا كه اقبال خوبی داری.
پیرمرد گفت: از كجا میدانید از... در این هنگام روستاییان كه كفرشان در آمده بود، گفتند: پسرهای ما را گرفتند و بردند و خرسِ گنده شما اینجا سر و مر و گنده لم داده و پایش را هوا كرده است و سوپ جو با نان سیر میخورد، آنوقت تو هنوز میگویی از كجا معلوم كه فلان؟ و همگی بر سر او ریختند و به انتقام سربازان پادشاه، كتك مفصلی به او و پسرش زدند و سپس برخاستند و به سر كار خود بازگشتند و به حالت خاموش
نشستند.
پیرمرد گفت: از كجا میدانید از... در این هنگام روستاییان كه كفرشان در آمده بود، گفتند: پسرهای ما را گرفتند و بردند و خرسِ گنده شما اینجا سر و مر و گنده لم داده و پایش را هوا كرده است و سوپ جو با نان سیر میخورد، آنوقت تو هنوز میگویی از كجا معلوم كه فلان؟ و همگی بر سر او ریختند و به انتقام سربازان پادشاه، كتك مفصلی به او و پسرش زدند و سپس برخاستند و به سر كار خود بازگشتند و به حالت خاموش
نشستند.