داستان كلوچهها و نیمهای كه 40 سال پیش گم شد
40 سال پیش، خانم جوانی كه پروازش به تأخیر افتاده بود، روی یكی از صندلیهای سالن انتظار فرودگاه استكهلم نشست. او ـ از آنجا كه در سرزمین اسكاندیناوی مردم علاقه بسیاری به مطالعه دارند ـ یك كتاب خریده بود كه از زمان انتظارش بهره كافی را ببرد و ـ از آنجا كه در سرزمین استكاندیناوی مردم به كلوچه علاقه بسیاری دارند ـ یك بسته كلوچه نیز خریده بود كه بخورد. یك صندلی آن طرفتر از زن نیز یك مرد سیاهپوست كه منتظر نوبت پروازش بود نشسته و مجلهای در دست گرفته و مشغول مطالعه بود. خانم جوان بسته كلوچه را كه روی صندلی بین او و مرد سیاهپوست قرار داشت باز كرد و یكدانه كلوچه برداشت تا بخورد. مرد سیاهپوست نیز بلافاصله پس از او یك كلوچه برداشت. از آنجا كه در سرزمین اسكاندیناوی برخی از مردم نژاد سفید را برتر از سایر نژادها میدانند، خانم جوان با خود گفت: عجب سیاهپوست پررویی. بدون آن كه من به او تعارف كنم یا او از من اجازه بگیرد، از كلوچه من برداشت و خورد. اما از آنجا كه در سرزمین اسكاندیناوی مردم دارای آرامش خاطر و عزت نفس بالایی هستند، چیزی نگفت. چند دقیقه بعد خانم جوان یك كلوچه دیگر برداشت تا بخورد. مرد سیاهپوست نیز پس از او یك كلوچه برداشت. از آنجا كه در سرزمین اسكاندیناوی تحمل هم حدی دارد، خانم جوان نگاهی خشمآلود به مرد سیاهپوست انداخت. مرد سیاهپوست نیز لبخندی زد و به او نگاه كرد. خانم جوان با خود گفت: واقعا چه پررو! خنده هم میكند. چند دقیقه بعد خانم جوان به بسته كلوچه نگاه كرد و دید تنها یكدانه داخل آن مانده است. در این لحظه مرد سیاهپوست كلوچه باقیمانده را برداشت و نصف كرد و نصف آن را به خانم جوان داد. خانم جوان كه دیگر واقعا عصبانی شده بود بدون این كه كلوچه را بگیرد، برخاست و كیفش را برداشت و به قسمت دیگر سالن رفت. ساعتی بعد، خانم جوان كیفش را باز كرد تا عینكش را بردارد، كه ناگهان بسته كلوچهاش را در داخل كیفش مشاهده كرد و تازه متوجه شد او اصلا بسته كلوچهاش را باز نكرده بود و آن بسته كلوچه متعلق به مرد سیاهپوست بوده است. خانم جوان كه بسیار خجالتزده شده بود، ناگهان احساس كرد چیزی در درونش تكان خورده است. او احساس كرد در پی آن نصفه كلوچه، نیمه گمشده خود را یافته است و از آنجا كه در سرزمین اسكاندیناوی ایراد ندارد كه اول دختر احساس كند نیمه گمشده خود را پیدا كرده است، سراسیمه دوید تا مرد سیاهپوست را پیدا كند، اما متوجه شد مرد سیاهپوست با پرواز دیگری رفته است. آن زن كه اكنون پیرزنی 70 ساله است از آنروز هرروز به فرودگاه میرود و ده بسته كلوچه میخرد و به همه اعم از سفید و سیاه تعارف میكند و متأسفانه هنوز نیمه گمشده خود را پیدا نكرده است.