در میان عکس های به جا مانده از سانحه تلخ بوئینگ 737 تصویر یک دیوان حافظ هم دیده میشود، تصویری که شاید بتوان آن را تنها عکس امیدبخش این حادثه دانست
نگذاریم امید سقوط کند
دنیا همیشه به امید نیاز دارد و امید هر چند همه جا باید باشد، اما جایی میان فاجعه بهتر میشود وجودش را درک کرد. همان جا که غم و درد پاها را بیحس کرده، چشمها از زندگی خالی شده اند و آدمها درگیر رنجی بیامان که میگوید زندگی دیگر تمام شد، میگوید از این به بعد دنیا دیگر نمیتواند بشود همان دنیای سابق. امید همین جا، در همین نقطه، خودِ خودِ همین لحظه است که باید بیاید و باید نادیده اش نگرفت. هر چند شاید در مسیر دشواریها و فجایع، آدمهای بسیاری نتوانند، آدمهای بسیاری نخواهند ببینندش. اما هست دیگر... با همه دردها و بغضها هست. گفتم بغض... من هم دیروز بعد از این که سوژه گزارشم را با معاونان تحریریه هماهنگ کردم، برگشتم پشت میزم، با بغض و لحظهای پشیمانی به خودم گفتم چه کردی؟ حالا میخواهی از امید بنویسی آن هم در شرایطی که شاید خیلیها محکومت کنند به نافهمی و سنگدلی. با خودم گفتم هنوز همه غمگینیم و برخی مان هم بسیار عصبانی، چطور میخواهی در قلب درد از امید بنویسی. بعد چشمهایم را بستم و شدم برای لحظهای مادربزرگ خودم: «یکی بود یکی نبود. وسط جنگهای داخلی اسپانیا مردی بود که وسط کافه راه میرفت و با تفنگ آب پاش همه را نشانه میگرفت و میخندید. آدمها عصبانی و ناراحت نگاهش میکردند و برخی هم بیتفاوت از کنارش میگذشتند. اما یکی از آدم ها، یکی از آن خیلی عصبانی هایشان پاسخ تفنگ آبپاش را با یک اسلحه واقعی داد. شلیک کرد و مرد مُرد.» مردی که سعی میکرد با تفنگ آبپاشی که پر از عطر بود روحیه همه را بهتر کند، مرد. نویسنده داستان ما هم که اسمش ارنست همینگوی بود، اسم این داستان را گذاشت پروانه و تانک و با همه تلخی داستانش به ما گفت هر چند پروانهها زورشان به تانکها نمیرسد، اما دنیای بدون پروانهها چیزی کم دارد و بیتانک ها، شاید هیچ. بعد به این فکر کردم نه من پروانه ام و نه ناراحتیها تانک. نه من مرد تفنگ آبپاش به دستم و نه دیگران مرد خشمگین اسلحه به دست. پس از چه بترسم وقتی باید از امید نوشت. امیدی که بخواهی و نخواهی هست و همه مان را از دیروز میآورد به فردا و از فردا به پس فردا و دیگر فرداها.... امیدی که جایی میان فاجعه ورق خورده و ایستاده روی یک صفحه خاص. حالا فضای مجازی پر است از عکسها و دلنوشته ها. خبرگزاریها پراست از عکس ها.. حالا کنار همه اینها بگذارید نوشتههای بازماندگان این سانحه هوایی را. مگر میشود نوشتههای حامد اسماعیلیون را برای دخترش ریرا و همسرش را ببینی و گریه نکنی. مگر میشود دردها و فقدانها را ببینی و.... این حرفها را همه صد بار با خودمان مرور کردهایم، مروری که البته هیچ از دردهایمان نمیکاهد. اما میان تصاویر تلخ به جامانده از این سانحه، عکاسان خبری کتابهای مختلفی را هم شکار کردهاند که گوشهای آرام و بیصدا افتاده بودند، همان قدر بیصدا و همان قدر پر از حرف که قبل از سقوط هم بودهاند.
تصویر اول مربوط به دیوان حافظ است، در فضای مجازی هم تا حدی چرخید اما شاید کمتر کسی حواسش بود به صفحهای که باز مانده بود، صفحهای از کتابی که از فاصله چند هزار پایی به زمین افتاده و مانده جایی میان فاجعه:
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید خواه بو که بر آید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به برآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
می شود به بیت بیتش نگاه کرد و هر طور خواست تفسیرش کرد. امان از حافظ، امان از غزل هایش که میشود هر بار و در هر شرایطی خواندشان و التیامی یافت برای زخمهایی که همیشه و همه جا با آدمیزاد هستند و رهایش نمیکنند. بعد هم دل سپرد به این که باغ بالاخره سبز شود و شاخ گل به برآید، به این که هر زمستانی میرود و هر بهاری میآید. بعد هم به این فکر کرد حالا خانواده جانباختگان، جامعه و تک تک ما چقدر این روزها امید لازم داریم، چقدر نیاز داریم که در عمق غم زندگی را فراموش نکنیم و یادمان باشد نگذاریم امید بمیرد.
بعدش هم از حافظ پرسید تو واقعا چطور این همه امیدواری، حتی وقتی از فاصله چند هزار پایی هم سقوط میکنی، حتی صفحهای از کتابت تصادفی بازمی ماند و شاید باد هم ورقش میزند، باز میرسد به امید. به امید....
ادبیات جای همین امیدهاست دیگر، ادبیات همیشه آدمی را در اوج غم نگه داشته و شده مرهم دردهایش. باید رفت سراغ عبارات معروف سهراب سپهری که صابر محمدی پایش را به جمع مان باز کرده است:
«دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه هست. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد.»
حالا ماییم و گرسنگی شدیدی ـ بخوانید ناامیدی شدیدی ـ که شقایقهای بیشتری میخواهد.
آدمها وکتابها
گفته بودم که دیوان حافظ را شاید بتوان تنها عکس امیدبخش این سانحه دانست، اما حالا و با نگاهی به بقیه کتابها بغضم عمیق تر میشود و میگویم آن قید شاید را حذف کنید و جایش بگذارید حتما...
این طرفها ساز ندیدید؟
شاید یکی توی هواپیما بوده که تازه داشته ساز زدن یاد میگرفته. شاید سه تاری داشته که با خودش میبرده آن طرف دنیا. شاید هم برای یکی دیگر خریده بوده و سوغات میبرده. نمیدانیم، اما میدانیم تصویر کتاب «دستور سه تار» حسین علیزاده هم حالا مانده به عنوان یکی از عکسهای کتابی به جامانده از سانحه سقوط هواپیما. سه تار همان ساز بالا و بلند و کشیده، همان ساز آرامی که صدای غمگینی هم دارد. شاید هم واقعا در هواپیما بوده و مثل آدمها وقتی رسیده پایین دیگر زنده نبوده....
شب چندم بوده؟
شهرزاد داشته قصه میگفته. قرار بوده هزار و یکشب هم قصه بگوید، اما حالا قصه اش ناتمام مانده، کتاب روی همین صفحه مانده و شاید کسی یادش نماند آن را بردارد و بخواند. دنیا پر از قصههای ناتمام است، حالا هزار و یکشب داستان ما هم همین سرنوشت را پیدا کرده است دیگر...
فارسی دوم دبستان
پدر ریرا نوشت اینها کتابهای دخترش هستند. کتابهایی که نشده خواندنشان را تمام کند، کتابهایی که آنها هم نخوانده یا ناتمام باقی ماندهاند، از فارسی دوم دبستان تا کتابهای کودکانه دیگری که گوشه تصویر دیده میشوند.