تهمینهای با ام وی ام زغالی رنگ
تاکسی بیسیم چابهار اشغال بود. سه ساعت به پروازم مانده بود که یک ساعتش خرج راه فرودگاه میشد. از محل اسکانم زدم بیرون و گفتم سر راهی ماشین میگیرم و میروم . از کمرتای کوچه به خیابان که رسیدم جلوی پایم ترمز کرد. بوق زد. گردن کشیدم. عاقله زنی بود. فکر کردم آدرس میخواهد. نزدیکتر که رفتم سوزن دوزیهای سر آستین لباس زیبای بلوچیاش را دیدم. گفتم نمیشود یک بلوچ از یک غیربومی آدرس بپرسد؟ به صدارسش که رسیدم گفت: کجا میری؟ گفتم: کار میکنید؟ گفت کجا میری؟ گفتم فرودگاه! گفت: شصت تومان. برای پنجاه کیلومتر راه مناسب بود. آمدنی هم همین قیمت را گرفته بودند. نشستم توی ماشین.
در عقب را باز کردم کولهام را بگذارم گفت جلو بشین. میخواستم به غرور زنانهاش برنخورد، گفتم چشم. نشستم جلو.
یک ماشین ام وی ام بود با پاکیزگی زنانهای که در ماشینهای سیستان کمتر دیده بودم.
جلوی کنسول ماشین صفحه نمایشگری بود و عکس جوانی در لباس بلوچی با جلیقهای مشکی جایی محو را خیره شده بود. از آن نگاهها که تو می فهمی صاحب عکس مرده و دیگر نفس نمیکشد. زن که دید خیره شدهام به عکس گفت: پسرمه. سه ماه پیش کشتنش. این جور وقتها خیلی خالی میکنم. نمیفهمم چه باید بگویم. از همین جملههای مزخرف معمولی که غم آخرتان باشد و اینها یا چیزی که واقعاً به جانش بنشیند. خودش فهمید. ادامه داد: شوهرم نظامی بود.
20سالگی زنش شدم. 24سالم بود. با سه تا بچه قد و نیم قد و یک شکم که همین عبدالرحمان بود رفت ماموریت و نعشش رو ته وانت آوردن. قاچاقچیای مواد مخدر کشتنش. ازدواج نکردم. با همین مسافرکشی بزرگشون کردم . خوش پوش و خوش لباس بود. کار می کرد خرجشو در می آورد. زن داشت با پنج تا بچه. زنشم کار میکرد. یکی از دوستاش رفته بود خاش. زنگ زد بیا کارت دارم. رو حکم رفاقت پاشد رفت. نگو رفیقش فروخته بودش به حرومیها.
اومدن با اسلحه تو جایی که بودن و گفته بودن پاشو بریم افغانستان از طایفه ات پول بگیریم. میگفت عبدالرحمن یقه به یقهشون شد.
اسلحه از دست یکی شون گرفت و هوایی شلیک کرده بود که بترسه و برن . میگفت: جریتر شدن.
کار کشید به شلیک مستقیم. عبدالرحمن دوتاشونو کشت و خودشم کشته شد. حالا منم و این ماشین و خرجی پنج تا بچه عبدالرحمن و بچههای خودم. با این وضع بنزین.
مهری خانم که اول یادداشت یادم رفت اسمش رابیاورم حالا گریه میکرد. اما مغرور و باشکوه. طوری که نفهمم. یک تکه کاکائو از جیب بغل کولهام برداشتم و دادم کامش را شیرین کند. نجیبانه گرفت.
بعد از توی در ماشین یک بطری آب معدنی برداشت و تلخی کاکائو و بغضش را با دوسه قلپ آب پایین داد.
آفتاب خسته و خونین غروب میکرد و داشت گم میشد پشت تپههای زیتونی و خیس چابهار که رسیدیم فرودگاه. کرایه اش را دادم .
خیالم این بود که سرو ته میکند برمیگردد به چابهار. دیدم خاموش کرد.
قفل فرمان زد. گفتم کجا برگردید شب تنها توی جاده خطرناکه! گفت : تا برگردم نمازم خیلی عقب میافته...
در عقب را باز کردم کولهام را بگذارم گفت جلو بشین. میخواستم به غرور زنانهاش برنخورد، گفتم چشم. نشستم جلو.
یک ماشین ام وی ام بود با پاکیزگی زنانهای که در ماشینهای سیستان کمتر دیده بودم.
جلوی کنسول ماشین صفحه نمایشگری بود و عکس جوانی در لباس بلوچی با جلیقهای مشکی جایی محو را خیره شده بود. از آن نگاهها که تو می فهمی صاحب عکس مرده و دیگر نفس نمیکشد. زن که دید خیره شدهام به عکس گفت: پسرمه. سه ماه پیش کشتنش. این جور وقتها خیلی خالی میکنم. نمیفهمم چه باید بگویم. از همین جملههای مزخرف معمولی که غم آخرتان باشد و اینها یا چیزی که واقعاً به جانش بنشیند. خودش فهمید. ادامه داد: شوهرم نظامی بود.
20سالگی زنش شدم. 24سالم بود. با سه تا بچه قد و نیم قد و یک شکم که همین عبدالرحمان بود رفت ماموریت و نعشش رو ته وانت آوردن. قاچاقچیای مواد مخدر کشتنش. ازدواج نکردم. با همین مسافرکشی بزرگشون کردم . خوش پوش و خوش لباس بود. کار می کرد خرجشو در می آورد. زن داشت با پنج تا بچه. زنشم کار میکرد. یکی از دوستاش رفته بود خاش. زنگ زد بیا کارت دارم. رو حکم رفاقت پاشد رفت. نگو رفیقش فروخته بودش به حرومیها.
اومدن با اسلحه تو جایی که بودن و گفته بودن پاشو بریم افغانستان از طایفه ات پول بگیریم. میگفت عبدالرحمن یقه به یقهشون شد.
اسلحه از دست یکی شون گرفت و هوایی شلیک کرده بود که بترسه و برن . میگفت: جریتر شدن.
کار کشید به شلیک مستقیم. عبدالرحمن دوتاشونو کشت و خودشم کشته شد. حالا منم و این ماشین و خرجی پنج تا بچه عبدالرحمن و بچههای خودم. با این وضع بنزین.
مهری خانم که اول یادداشت یادم رفت اسمش رابیاورم حالا گریه میکرد. اما مغرور و باشکوه. طوری که نفهمم. یک تکه کاکائو از جیب بغل کولهام برداشتم و دادم کامش را شیرین کند. نجیبانه گرفت.
بعد از توی در ماشین یک بطری آب معدنی برداشت و تلخی کاکائو و بغضش را با دوسه قلپ آب پایین داد.
آفتاب خسته و خونین غروب میکرد و داشت گم میشد پشت تپههای زیتونی و خیس چابهار که رسیدیم فرودگاه. کرایه اش را دادم .
خیالم این بود که سرو ته میکند برمیگردد به چابهار. دیدم خاموش کرد.
قفل فرمان زد. گفتم کجا برگردید شب تنها توی جاده خطرناکه! گفت : تا برگردم نمازم خیلی عقب میافته...