من نمی توانم  نفس بکشم

من نمی توانم نفس بکشم

حامد عسکری شاعر و نویسنده

 گردی زانو توی گودی گردن مرد است . یک طرف گردن را آسفالت زمخت و زبر خیابان آزرده می کند یک طرف گردن را تو بخوان گلو را زانوی مرد چشم آبی،  مردسیاهپوست مستاصل  است و بی توان، من که انگلیسی‌ام خیلی خوب نیست،یعنی در واقع وقت دیدن کلیپ اینقدر محو جان دادن مرد سیاهپوست بودم که حرف‌ها را نمی شنیدم چه برسد به اینکه بفهمم چه می گوید، زیرنویس می آید: من نمی‌توانم نفس بکشم ... این جمله هی تکرار می‌شود . کلمه ها کش می آیند، مرد ساکت می‌شود، مرد می میرد، مرد سیاه است ... و سال‌های سال است سیاه ها در آن سرزمین جانشان چند دلاری کمتر می ارزد . من به این فکر می کنم .  افسر بعد از این اتفاق  وقتی روی مبل نشسته و دارد کنترل تلویزیون را می کوبد روی زانویش چشمش به زانویش می افتد ؟وقتی روی توالت فرنگی نشسته، چشمش به زانویش می‌افتد؟ وقتی می‌نشیند روی زمین که بند کتونی‌اش را ببندد و در آن لحظه زانو نزدیک‌ترین فاصله را دارد با چشم‌هایش آن زانو را می‌بیند؟ مردپلیس هزار بار هم زانویش را ببیند، از عذاب وجدان، خودکشی هم کند نه مرد سیاهپوست زنده می‌شود نه اتفاقی دیگر می‌افتد،ولی قانون این است که خون  مظلوم غیرت دارد ... اهل هر فرقه و مذهب و آیین باشد، خون مظلوم می‌جوشد، می سوزد، می‌سوزاند، خون مرد سیاه،داغ است،غلیظ است، مثل نفت، دوسه روزی است ریخته به ساختمان پلیس، به پاساژها و پارکینگ‌ها و تالارها ... پرزیدنت دیوانه فرمان آتش داده و حالا خون است که باید آسفالت‌های داغ و زبر و زمخت شهر را خیس و سرخ کند ...