وقتی دهه هشتادیها از ادامه خط مردان دهه شصت مینویسند
دلنوشته دهه هشتادیها برای مردان جنگ
ننهعلی
محمدصادق امانی / تهران
فصل اول
هوای گرم اهواز، سوز زمستان را کمی کاهش داده بود. در دل سیاهی شب تنها قرص ماه بود که هنوز او را یاری میکرد. تمام لامپهای تیرهای چراغ برق، یا سوخته بود یا به ضرب گلوله خاموش شده بود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا نفسهای بهشماره افتاده و دهان خشکیدهاش، از شدت اضطراب او را از پای درآورد.
دیگر چشمانش جایی را نمیدید و از همهجا بیخبر مستقیم به آن کوچه نحس، نزدیک میشد. ناگهان با مأمورها که او را در حال حمل اعلامیه و نوشتن شعار دیده بودند، روبهرو شد. فریاد مأمور ساواکی با آن صدای نخراشیده از لابهلای سبیلهای بلندش بیرون زد:«ایست... ایست...»
فصل دوم
هر روز صبح با شور و شوق تازهای از خواب بیدار میشد نان تازه میخرید و غذای مورد علاقه پسرش را میپخت. خانه را مرتب میکرد و به انتظار صدای در مینشست. و این قصهای بود بیپایان...
یک روز از خواب که بلند شد، دلشوره عجیبی داشت. اعتنا نکرد. نماز را خواند و به کارهای هرروزش پرداخت. دمدمای ظهر بالاخره صدایی را که مدتها منتظرش بود شنید؛ اما این بار درِ خانه جور دیگری صدا میداد. یا علی بود یا نامهاش از اهواز. متوجه نشد چگونه خود را به در رسانید و آن را باز کرد؛ اما...
فصل سوم
اشکهایش مثل جاده تهران- اهواز پایانی نداشت. احساس میکرد بعد از علی دنیا مفهومی ندارد. سر بر شیشه پنجره در انتظار وصال، همچنان اشکهایش در انتظار پایان جاده بود و جاده در انتظار غروب خورشید. و هیچکدام تسلیم نمیشدند. هرکدام در انتظار پایان دیگری.
فصل چهارم
شبهای گرم، جای خود را به روزهای گرمتر میدادند و ننهعلی، مادری میکرد. و با این کار مرهمی بر زخم سالهای فراق میگذاشت. باز گردش زندگی شروع شده بود. نماز را که میخواند بر مزار فرزند حاضر میشد، با او سخن میگفت؛ برایش درد دل میکرد؛ قرآن میخواند و خلاصه زندگی میکرد. دیگر انتظاری در کار نبود و جز خیراتی برای فرزند
غذایی پخته نمیشد.
روزها از پی هم آمدند و رفتند تا فرمان امام در سال ۵۸ مادر و فرزند را به تهران آورد و قطعه ۲۴شهدای بهشتزهرا مزار ابدی فرزند شد و منزل ۲۰ ساله مادر. تا اینکه نامه پر مهری از رهبر به دستش رسید:«... دیگر رشادتهایت را به خانه ببر و استراحت کن.»
دوری از فرزند پیرش کرده بود. از مزار علی دلکند و به خانه تنها دخترش رفت. عاقبت اسفند ماه ۱۳۹۰ به آرزوی دیرینهاش رسید و به دیدار فرزندش شتافت.
الف، دزفول، موشک
کوثر سعیدفر / ۱۶ساله از دزفول
میگفتند مرا برای خدمت به بشر میسازند ولی دروغ میگفتند.
بازهم آن مرد چهارشانه نشست پای بلندگوی رادیو. سیگارش را زیر چکمههایش خاموش کرد و با لهجهای عربی شروع کرد به خواندن. اسم شهرهایی را که میخواند تغییر کرده بود ولی همچنان جمله اولش همان جمله همیشگی بود: «الف، دزفول».
از دزفول چیزی نمیدانستم چون بقیه موشکهایی که قبلا پرتاب شده بودند دیگر برنگشتند تا دربارهاش برایم توضیح دهند، ولی همیشه برایم جالب بود بدانم این شهر سِمِج که هربار اسمش در لیست پرتاب موشک، اول است، کجاست که تاکنون نابود نشده.
اضطراب داشتم. همیشه در گوشمان خوانده بودند: «وقتی فهرست تمام شد باید آماده پرتاب شوید.» فکرم درگیر بود ولی جنگ جای فکر کردن نبود. باید شلیک میشدم، با تمام قدرت.
به بالای دزفول رسیدم. در شهر غوغا بود. بلندگو داد میزد: صدایی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است...
از رود دز گذشتم، از پل قدیمی که موشکهای قبلی نصفش را خراب کرده بودند، از بالای گنبد مسجد جامع...
نمیدانستم مرا تنظیم کرده بودند تا به چه هدفی بزنم ولی اینها همه زن و کودک بودند. جنگ مال بچهها نبود.
کم شدن سرعتم را حس میکردم. انتظار داشتم این دور و اطراف پایگاه نظامی باشد تا آنجا را تخریب کنم ولی آنجا هیچ چیز نبود بهجز چند خانه کوچک قدیمی. پسربچهای داشت مادر و خواهرانش را به خانه همسایه میبرد تا در «شوادون» مخفی شوند. پسر مدام داد میزد تا آنها سریعتر بروند ولی من توانایی کنترل سرعتم را نداشتم.هرچه نزدیکتر میشدم اضطراب در چشمان پسر نمایانتر میشد و نفرت من از خودم بیشتر...
پسرک مادر و خواهرانش را داخل شوادون فرستاد، نگاهی از سر خشم به من کرد. عکس یک مرد با عمامه مشکی در دستش بود. دستش را بالا آورد و عکس را به من نشان داد. فریاد زد: «اِنّی اُحامی ابداً عَن دینی». حرفهایش به سنش نمیخورد. آن مرد توی عکس خوب تربیتش کرده بود.
به سمت شوادون دوید. ولی من و او با هم به زمین رسیدیم....
جانان من
محدثه جلیلی / 18 ساله از قم
کشوری که امروز پابرجاست
و قلب اسلام در آن میتپد
مدیون خونی است
که در رگ هایش جاریست
که آن، از دشت شقایق هایی است
که همیشه ، سبزاند و سرخ
و واژههای ما در وصف شان
خاک خوردهاند و ضجه می زنند
و جز ایثار و شهادت
قسم نخواهند خورد.
من چشم میگشایم
به آسمانی که از آن
ستارههای قرمز میدرخشند
و زمینی که از خون شهادت
گلگون است
جانان من، ایران
من ، خواهان تو خواهم ماند
و خونم را فقط برای تو
مقدس میکنم
قصه غصه
امیرعلی حبیبی / 19 ساله از کرمان
هر وقت میخواهم از هشت سال جنگیدن بنویسم برایم سخت میشود، من جنگ را ندیده، بوی باروت و صدای آژیر را نشنیده و از تیر فقط صدای زیبا شدهاش را توی بازی شنیدهام... من چه میدانم لانهکردن گلوله در دهلیز چیست... من چه میدانم خوابیدن موشک در تختخواب نوزاد چیست... من چه میدانم خطخطیکردن بمب روی دفتر مشق چیست... من چه میدانم نفسکشیدن از زیر چفیهای خیس یعنی چه... من هیچ نمیدانم و از جنگ و توپ و تفنگ فقط لذت کشتن دشمن توی بازی و اعصاب خردی مرگ بعد از شکست را دیدهام... من چه میدانم هر گلوله جانی میگیرد و هر کیسه خون ممدی بر حیات است... من هیچ شبی از صدای خر و پف هم سنگرم ننالیدم که فردا شبش دل تنگ خر و پفش باشم... من را چه به نوشتن... من را چه به دیدن... من را چه به حیف و میل کردن کلمات... در این دریا هر قطره دریایی است و در هر دریایی صدها دریا و من در دریایی از دریاها قطرهای هم نیستم....قلمم بسوزد...کاغذم خط بخورد... دستم بشکند اگر بنویسم و دردی را جا بگذارم... بنویسم و یادی را از یاد ببرم... بنویسم و قصه غصهای خوب ادا نشود...من که باشم که بنویسم.
محمدصادق امانی / تهران
فصل اول
هوای گرم اهواز، سوز زمستان را کمی کاهش داده بود. در دل سیاهی شب تنها قرص ماه بود که هنوز او را یاری میکرد. تمام لامپهای تیرهای چراغ برق، یا سوخته بود یا به ضرب گلوله خاموش شده بود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا نفسهای بهشماره افتاده و دهان خشکیدهاش، از شدت اضطراب او را از پای درآورد.
دیگر چشمانش جایی را نمیدید و از همهجا بیخبر مستقیم به آن کوچه نحس، نزدیک میشد. ناگهان با مأمورها که او را در حال حمل اعلامیه و نوشتن شعار دیده بودند، روبهرو شد. فریاد مأمور ساواکی با آن صدای نخراشیده از لابهلای سبیلهای بلندش بیرون زد:«ایست... ایست...»
فصل دوم
هر روز صبح با شور و شوق تازهای از خواب بیدار میشد نان تازه میخرید و غذای مورد علاقه پسرش را میپخت. خانه را مرتب میکرد و به انتظار صدای در مینشست. و این قصهای بود بیپایان...
یک روز از خواب که بلند شد، دلشوره عجیبی داشت. اعتنا نکرد. نماز را خواند و به کارهای هرروزش پرداخت. دمدمای ظهر بالاخره صدایی را که مدتها منتظرش بود شنید؛ اما این بار درِ خانه جور دیگری صدا میداد. یا علی بود یا نامهاش از اهواز. متوجه نشد چگونه خود را به در رسانید و آن را باز کرد؛ اما...
فصل سوم
اشکهایش مثل جاده تهران- اهواز پایانی نداشت. احساس میکرد بعد از علی دنیا مفهومی ندارد. سر بر شیشه پنجره در انتظار وصال، همچنان اشکهایش در انتظار پایان جاده بود و جاده در انتظار غروب خورشید. و هیچکدام تسلیم نمیشدند. هرکدام در انتظار پایان دیگری.
فصل چهارم
شبهای گرم، جای خود را به روزهای گرمتر میدادند و ننهعلی، مادری میکرد. و با این کار مرهمی بر زخم سالهای فراق میگذاشت. باز گردش زندگی شروع شده بود. نماز را که میخواند بر مزار فرزند حاضر میشد، با او سخن میگفت؛ برایش درد دل میکرد؛ قرآن میخواند و خلاصه زندگی میکرد. دیگر انتظاری در کار نبود و جز خیراتی برای فرزند
غذایی پخته نمیشد.
روزها از پی هم آمدند و رفتند تا فرمان امام در سال ۵۸ مادر و فرزند را به تهران آورد و قطعه ۲۴شهدای بهشتزهرا مزار ابدی فرزند شد و منزل ۲۰ ساله مادر. تا اینکه نامه پر مهری از رهبر به دستش رسید:«... دیگر رشادتهایت را به خانه ببر و استراحت کن.»
دوری از فرزند پیرش کرده بود. از مزار علی دلکند و به خانه تنها دخترش رفت. عاقبت اسفند ماه ۱۳۹۰ به آرزوی دیرینهاش رسید و به دیدار فرزندش شتافت.
الف، دزفول، موشک
کوثر سعیدفر / ۱۶ساله از دزفول
میگفتند مرا برای خدمت به بشر میسازند ولی دروغ میگفتند.
بازهم آن مرد چهارشانه نشست پای بلندگوی رادیو. سیگارش را زیر چکمههایش خاموش کرد و با لهجهای عربی شروع کرد به خواندن. اسم شهرهایی را که میخواند تغییر کرده بود ولی همچنان جمله اولش همان جمله همیشگی بود: «الف، دزفول».
از دزفول چیزی نمیدانستم چون بقیه موشکهایی که قبلا پرتاب شده بودند دیگر برنگشتند تا دربارهاش برایم توضیح دهند، ولی همیشه برایم جالب بود بدانم این شهر سِمِج که هربار اسمش در لیست پرتاب موشک، اول است، کجاست که تاکنون نابود نشده.
اضطراب داشتم. همیشه در گوشمان خوانده بودند: «وقتی فهرست تمام شد باید آماده پرتاب شوید.» فکرم درگیر بود ولی جنگ جای فکر کردن نبود. باید شلیک میشدم، با تمام قدرت.
به بالای دزفول رسیدم. در شهر غوغا بود. بلندگو داد میزد: صدایی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است...
از رود دز گذشتم، از پل قدیمی که موشکهای قبلی نصفش را خراب کرده بودند، از بالای گنبد مسجد جامع...
نمیدانستم مرا تنظیم کرده بودند تا به چه هدفی بزنم ولی اینها همه زن و کودک بودند. جنگ مال بچهها نبود.
کم شدن سرعتم را حس میکردم. انتظار داشتم این دور و اطراف پایگاه نظامی باشد تا آنجا را تخریب کنم ولی آنجا هیچ چیز نبود بهجز چند خانه کوچک قدیمی. پسربچهای داشت مادر و خواهرانش را به خانه همسایه میبرد تا در «شوادون» مخفی شوند. پسر مدام داد میزد تا آنها سریعتر بروند ولی من توانایی کنترل سرعتم را نداشتم.هرچه نزدیکتر میشدم اضطراب در چشمان پسر نمایانتر میشد و نفرت من از خودم بیشتر...
پسرک مادر و خواهرانش را داخل شوادون فرستاد، نگاهی از سر خشم به من کرد. عکس یک مرد با عمامه مشکی در دستش بود. دستش را بالا آورد و عکس را به من نشان داد. فریاد زد: «اِنّی اُحامی ابداً عَن دینی». حرفهایش به سنش نمیخورد. آن مرد توی عکس خوب تربیتش کرده بود.
به سمت شوادون دوید. ولی من و او با هم به زمین رسیدیم....
جانان من
محدثه جلیلی / 18 ساله از قم
کشوری که امروز پابرجاست
و قلب اسلام در آن میتپد
مدیون خونی است
که در رگ هایش جاریست
که آن، از دشت شقایق هایی است
که همیشه ، سبزاند و سرخ
و واژههای ما در وصف شان
خاک خوردهاند و ضجه می زنند
و جز ایثار و شهادت
قسم نخواهند خورد.
من چشم میگشایم
به آسمانی که از آن
ستارههای قرمز میدرخشند
و زمینی که از خون شهادت
گلگون است
جانان من، ایران
من ، خواهان تو خواهم ماند
و خونم را فقط برای تو
مقدس میکنم
قصه غصه
امیرعلی حبیبی / 19 ساله از کرمان
هر وقت میخواهم از هشت سال جنگیدن بنویسم برایم سخت میشود، من جنگ را ندیده، بوی باروت و صدای آژیر را نشنیده و از تیر فقط صدای زیبا شدهاش را توی بازی شنیدهام... من چه میدانم لانهکردن گلوله در دهلیز چیست... من چه میدانم خوابیدن موشک در تختخواب نوزاد چیست... من چه میدانم خطخطیکردن بمب روی دفتر مشق چیست... من چه میدانم نفسکشیدن از زیر چفیهای خیس یعنی چه... من هیچ نمیدانم و از جنگ و توپ و تفنگ فقط لذت کشتن دشمن توی بازی و اعصاب خردی مرگ بعد از شکست را دیدهام... من چه میدانم هر گلوله جانی میگیرد و هر کیسه خون ممدی بر حیات است... من هیچ شبی از صدای خر و پف هم سنگرم ننالیدم که فردا شبش دل تنگ خر و پفش باشم... من را چه به نوشتن... من را چه به دیدن... من را چه به حیف و میل کردن کلمات... در این دریا هر قطره دریایی است و در هر دریایی صدها دریا و من در دریایی از دریاها قطرهای هم نیستم....قلمم بسوزد...کاغذم خط بخورد... دستم بشکند اگر بنویسم و دردی را جا بگذارم... بنویسم و یادی را از یاد ببرم... بنویسم و قصه غصهای خوب ادا نشود...من که باشم که بنویسم.